مرد جوان، وقتی که پسربچهای بود قصههای زیادی دربارهی جویبار فراموشی شنیده بود و حالا که زن و دو فرزندش را در زلزله از دست داده بود، بار دیگر به یاد جویبار فراموشی افتاده بود. مرد جوان با خودش میگفت: هر طور شده باید جویبار فراموشی را پیدا کنم تا غمهایم را از یاد ببرم.
مرد جوان برای پیدا کردن جویبار فراموشی سفرش را شروع کرد. از شهرها و روستاهای زیادی گذشت. جادههای سنگلاخ را زیر پا گذاشت و از هر کسی که سر راه میدید سراغ جویبار فراموشی را میگرفت. اما همهی جوابها شبیه هم بود: جویبار فراموشی قصه است. دنبالش نگرد. اما مرد جوان مطمئن بود که جویبار فراموشی وجود دارد و او فقط باید پیدایش کند!
در ادامهی سفر، مرد جوان به پیرمردی رسید که خندهای دائمی روی لبانش بود. پیرمرد به او گفت: آیا گوش شنوا برای شنیدن حرفهای من داری؟ سالها پیش پدر و مادرم در زلزله کشته شدند. چندی پیش دو پسرم در جنگ کشته و سومی هم ناپدید شد. خودم هم به جرم پناه دادن به دشمن به این نقطه دورافتاده تبعید شدهام، اما میبینی که هنوز میخندم. نه اینکه فکر کنی سنگدلم. نه من در جویبار فراموشی شنا کردهام.
مرد جوان با خوشحالی پرسید: جویبار فراموشی کجاست؟ دو سال است که دنبالش میگردم!
پیرمرد خندید و گفت: دنبال جویبار فراموشی بودهای؟ چه کار بیفایدهای. ما دائما در جویبار فراموشی شنا میکنیم. همین الان من و تو در جویبار فراموشی شناور هستیم. اینطور مثل ابلهها به من نگاه نکن. جویبار فراموشی همان زمان است که با گذر خود غمها را میشوید و میبرد!
مرد جوان ساکت ماند و با ناباوری فکر کرد دو سال از مرگ زن و فرزندانش میگذرد. آیا او به اندازهی روزهای اول داغدار بود؟
برگرفته از کتاب قصههای یک دقیقهای، نوشتهی فریبا کلهر.
نگاره: Wiroj Sidhisoradej (freepik.com)
گردآوری: فرتورچین