در روزگاران گذشته و در روستایی سرسبز مردمانی مهربان در کنار یکدیگر زندگی میکردند. عدهای از ایشان که در صحرا با یکدیگر کار میکردند در هنگام ظهر و وقت خوردن غذا کنار هم مینشستند و هر کس با خوشی سفرهی خود را میگشود و نان و پنیر خود را میخورد و کسی را با کسی کار نبود. اما روزی از روزها که مردمان آبادی در سایهی دیوار کاروانسرایی مشغول خوردن نان و استراحت کردن بودند، چند مرد جنگی سوار بر اسب سر رسیدند و بیصدا اسبشان را در طویلهای بستند و شمشیر به دست و خشمگین بیرون آمدند. سردستهی سواران هنگامی که نان خوردن مردم را دید، بر سر جمع آنها ایستاد و گفت: «این چه جور غذا خوردن است؟»
مردم که چنین شنیدند با تعجب به یکدیگر نگریستند و گفتند: «مگر چه اشکالی دارد؟ مگر تو عیبی در آن میبینی؟»
سوار سری جنباند و گفت: «بله، عیبش این است که شما همسفر هستید، ولی همسفره نیستید و این خود کاری اشتباه است.»
پیرمرد آهی بلند کشید و گفت: «ما مردمی ساده هستیم و همه همشهری و خودی هستیم و رسم ما چنین است.»
سوار با خشم پا بر زمین کوبید و گفت: «همان که گفتم. باید به فرمان من عمل کنید وگرنه اینجا را ویران میکنم و شاید هم سر از تن کسی جدا سازم.»
مردم آبادی که دیدند مرد بسیار پر زور است و چارهای ندارند، ترسیدند و به ناچار سفرهها را یکی کردند و نان و پنیرها را در هم ریختند، ولی خب در اصل خشونت مسئله را حل نکرد. سوار همچنان حیران به آنان مینگریست و هنگامی که سفرهی بزرگ را دید گفت: «خب اکنون درست شد. منظور من درست همین بود.»
سوار شمشیرزن پس از گفتن این سخنان سوار بر اسبش شد و رفت و همین که کمی دورتر شد مردم نفس راحتی کشیدند و دوباره به رسم دیرین خودشان سفرهها را جدا کردند و نانها را یکی یکی برداشتند و تکههای پنیر را از کنار هم جدا کردند. در این هنگام مسافری رهگذر از راه رسید. پس او نیز آمد و نشست و سفرهی نان و پنیرش را گشود و سپس شروع به سخن گفتن کرد و گفت:
«من از جایی دور آمدهام و اکنون از دیدار شما بسیار خرسندم، زیرا دیگر در این مکان تنها نیستم. امیدوارم همیشه همینگونه جمعتان جمع باشد و دلتان خوش. نمیدانم با کدامتان هم نمک باشم، ای کاش سفره یکی بود. خب ما همه برادریم. ما هم در آبادی خود همینگونه غذا میخوردیم درست مانند شما. البته بسیار خوب هم بود اما چرا خوب بود؟ برای اینکه زندگی مردم با هم تفاوت دارد، یکی بیشتر دارد و یکی کمتر، یکی دندان دارد و یکی ندارد، یکی آبرو دارد و نمیخواهد دیگران بدانند که چه میخورد، سلیقهها هم با هم تفاوت دارند. ولی یک روز که چند نفر با هم به سفر میرفتیم گفتیم دوستان اکنون که همسفر هستیم همسفره نیز باشیم. پس نان و پنیرها را درهم شکستیم و دیدیم اینگونه هم بهتر شد. زیرا اگر مهمانی از راه برسد سفرهی بزرگ آبرومندتر است و اگر هم غریبهای از راه برسد، ما را همدل و همفکر و دوست و یگانه میبیند و دیگر جرات نمیکند بر ما بزرگی بفروشد. پس از آن دیگر هر کجا که هستیم سفرهها را یکی میکنیم. دوستان بدانید که برکت و رحمت در سفرهی بزرگ است.»
ناگهان کسی از میان جمع گفت: «پس خوب است اکنون هم سفرهها را یکی کنیم و نانها را در هم بشکنیم.»
ریش سفید جمع که تا آن هنگام سکوت کرده بود، پس از کمی اندیشه گفت: «دوستان زود همهی نانها و پنیرها را چنان در هم بریزید که دیگر شناخته نشوند. این مرد درست میگوید برکت و رحمت در سفرهی بزرگ است.»
دیگری گفت: «آن مرد شمشیرزن هم که همین را میخواست.»
پیرمرد پوزخندی زد و پاسخ داد: «بله او هم همین را میگفت. او از صلح سخن میگفت ولی با جنگ میگفت و تلخ و با زور هم پیش میرفت. اما به عکس این دوست عزیز ما خوب و شیرین سخن میگوید و با مهربانی سخن به زبان میآورد، زیرا با زبان خوش مار را هم میتوان از سوراخ بیرون کشید.»
داستانی دیگر:
روزی روزگاری در فصل زمستان پادشاهی به همراه چند نفر از یاران و وزیرانش برای شکار به بیابانی رفتند. همانطور که مشغول شکار بودند، بسیار از آبادی دور شدند. با تاریک شدن هوا و فرا رسیدن شب خانهای کوچک در بیابان دیدند که متعلق به کشاورزی بود.
پادشاه به همراهان خود پیشنهاد داد: شب را در خانهی آن کشاوزر سپری کنند تا از سرمای بیابان در امان باشند. یکی از وزیران به پادشاه گفت: پسندیده نیست که بزرگواری چون شما به خانهی محقر کشاوزری پناه ببرد. در همین بیابان خیمهای بر پا کرده، آتشی روشن میکنیم و شب را به صبح میرسانیم.
زمانی که کشاورز از قضیهی ماندن پادشاه در بیابان مطلع شد، نزد شاه رفت و پس از احترام فراوان گفت: از مقام و منزلت شاه چیزی کم نمیشد، ولی نگذاشتند مقام کشاورز بلند گردد. سخن کشاورز مقبول پادشاه قرار گرفت، پس با همراهان خود به خانهی کشاورز رفتند و شب را تا صبح آنجا ماندند. پادشاه صبح هدایا و پول بسیاری تقدیم کشاورز کرد.
مار کنایه از دشمن است و بیرون آمدن او از سوراخ، کنایه از آشتی و پیروزی در انجام کار است. این ضرب المثل بدین معناست که هر اندازه ما دیگران را گرامی بداریم و با آنان با ادب برخورد کنیم و واژهها و سخنان خوشایند و شیرین بهکار ببریم، میتوانیم دل آنان را نرم و آرام کنیم (اگرچه که سنگدل باشند) و همین رفتار خوش زمینهساز از میان رفتن بسیاری از سختیها و گرفتاریها میشود.
نگاره: Matthew (flickr.com)
گردآوری: فرتورچین