داستان کوتاه بهم دست نزن

داستان کوتاه بهم دست نزن

مرد نصف شب در حالی که مست بوده میاد خونه و دستش می‌خوره به کوزه‌ی سفالی گرون‌قیمتی که زنش خیلی دوستش داشته و میوفته زمین و می‌شکنه. مرد هم همون‌جا خوابش می‌بره. زن اون رو می‌کشه کنار و همه چیو تمیز می‌کنه.
صبح که مرد از خواب بیدار می‌شه انتظار داشت که زنش جرو بحثو شروع کنه و این کارو تا شب ادامه بده. مرد در حالی که دعا می‌کرد که این اتفاق نیوفته، می‌ره آشپزخونه تا یه چیزی بخوره، که متوجه یه نامه روی در یخچال می‌شه که زنش براش نوشته.
زن: عشق من صبحانه‌ی مورد علاقت روی میز آمادست. من صبح زود باید بیدار می‌شدم تا برم برای ناهار مورد علاقت خرید کنم. زود برمی‌گردم پیشت عشق من. دوست دارم خیلی زیاد...
مرد که خیلی تعجب کرده بود، می‌ره پیش پسرش و ازش می‌پرسه که دیشب چه اتفاقی افتاده بود؟
پسرش می‌گه: دیشب وقتی مامان تو رو برد تو تخت خواب که بخوابی و شروع کرد به این‌که لباس و کفشت رو در بیاره، تو در حالی که خیلی مست بودی بهش گفتی:
هی خانم، تنهام بزار، بهم دست نزن... من ازدواج کردم...

 

نگاره: Wallpapersafari.com
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۱ مشارکت کننده