روزی روزگاری در شهری دور پادشاهی حکمرانی میکرد و تمایل داشت که مشاوری زرنگ و باهوش برای خود انتخاب کند. به همین دلیل به وزیرش گفت که: شهر به شهر و ده به ده بگردد و یک نفر آدم باهوش و زرنگ را برای این منظور پیدا کند. وزیر روزها و شبها در شهرها، روستاها، قصبهها گردش کرد، ولی بعد از مدتها، هنوز فرد مورد نظر را پیدا نکرده بود، تا اینکه به مکتبخانهای (مدرسه در زمانهای قدیم) رسید و آخوند مکتبخانه (معلم مکتب) مشغول تدریس به تعدادی شاگرد بود.
رفت داخل مکتبخانه و نشست. پس از سلام و تعارف و معرفی خود، دید بچهها کنار هم به ترتیب نشسته و همه دو زانو زده و سرشان خم است و پایین خود را نگاه میکنند و هیچ بچهای بالا را نگاه نمیکند! وقتی خوب دقت کرد، مشاهده نمود، یک چوب بلندی پشت گردن آنها قرار داده شده، بهطوری که هیچ کسی نمیتواند سرش را تکان بدهد!
وزیر از ملای مکتبخانه پرسید: ملا این چوب چیست؟
ملا گفت: اگر کسی سرش را بلند کند، چوب به زمین میافتد و من میفهمم. باید همینطور باشند تا درسشان تمام بشود و مرخص شوند.
وزیر وقتی دقت کرد، دید نخی هم از پشتبام آویزان است. ملا دستی به نخ زد و در پشتبام، زنگی به صدا در آمد. گفت: ملا این چیست؟
جواب داد: پشتبام ارزن آفتاب کردهام (ارزن مقابل آفتاب پهن کردهام)، گنجشکها میآیند و ارزن را میخورند، چون زنگ صدا کند، پرندگان فرار میکنند.
وزیر بعد مشاهده کرد که دید بیرون توی ایوان گربهای را به نردبان بسته و به پای حیوان هم نخ دیگری بسته و یک سر دیگر نخ جلوی ملاست و هر وقت ملا آن را میکشد، فریاد آن حیوان بلند میشود! گفت: ملا این دیگر چیست؟
ملا پاسخ داد: هر موقع فریاد گربه بلند شود، بچههای من میفهمند که من با آنها کاری دارم و پیش من میآیند.
وزیر فهمید که فرد مورد نظر را یافته است! به او گفت: شاه شما را میخواهد، باید با من به دربار برویم تا از هوش شما استفاده بشود. بنابراین با ملا را به راه افتادند تا به دربار رسیدند. وزیر کارهایی را که از ملا دیده بود به عرض شاه رسانید. شاه پرسید: ملا نامت چیست؟
جواب داد: نام من نیم من بوق.
گفت: پسر کی هستی؟
عرض کرد: پسر پشم پانزده.
شاه سوال کرد: نیم من بوق؛ پشم پانزده! اینها چه نامهایی است؟ یعنی چه؟ مگر ملا دیوانهای؟
عرض کرد: نه قبلهی عالم، اسم من منصور است. پیش خودم فکر کردم، دیدم بنده من که نیستم، حتما نیم منم. صور که نیستم حتما که بوقم. به این دلیل نام خود را نیم من بوق گذاشتم. اما اسم پدرم موسی (مو و سی!) است. فکر کردم پدرم مو نیست! پس حتما پشم است؛ سی نیست پس حتما پانزده است! به این جهت نام پدر خود را پشم پانزده میگویم.
پادشاه خوشش آمد و گفت: آفرین بر تو.
بعد شاه پرسید: ملا ستارگان آسمان چند تاست؟
عرض کرد: به اندازهی موی سر و بدن هر انسانی.
گفت: دروغ گفتی.
جواب داد: شما بشمارید!
شاه پرسید: از زمین تا آسمان چند سال راه است؟
جواب داد: به مسافت دور زمین. اگر دروغ میدانید گز کنید!
شاه از کردار و گفتار او خوشش آمد و او را به سمت مشاور مخصوص خود انتخاب نمود!
نگاره: Sketchfab.com
گردآوری: فرتورچین