چوپانی تعریف میکرد: سالها پیش من و چوپان دیگری بهنام فتحاله که همسن پدر من بود، گلهی روستا را به چرا میبردیم. مرز ده ما با ده مجاور که یک رودخانهی آبی بود، بین دو ده از سالیان دور بر سر ورود گوسفندان به مراتع یکدیگر اختلاف زیادی بود که گاها به زد و خورد هم میکشید.
یک روز از سر غفلت گلهی ما از رودخانه گذشت و به مراتع دشمن رسیده بود. ناگهان هیکل درشت و غضبناک غضنفر چوپان آن ده نمایان شد. گلهی ما را مصادره کرد و گفت: یکی از شما بیاید اینور آب تا گله را آزاد کنم. ما از نیت اصلیاش آگاه بودیم. فتح اله به من گفت تو برو. من گفتم میترسم مرا کتک بزند. فتحاله گفت: خودش و هفت جدش غلط میکند حتی اگر نگاه چپی به تو کند.
القصه من لرزان لرزان از رود گذشتم و به نزد غضنفر رسیدم. ناگهان مرا گرفت و چوبش را به علامت زدن بالا برد. فتحاله از آن سوی رود داد زد و گفت: اگر مردی و تخم پدرتی بزنش تا ببینی چه سرت بیاورم.
غضنفر ترکهی گز را چنان به پای من زد که جیغ من به هفت آسمان رسید. غضنفر رو به فتحاله کرد و گفت: دیدی زدمش و تو هیچ غلطی نکردی.
فتحاله گفت: فلان فلان... اگر یکبار دیگر بزنیش دودمانت را ریشهکن میکنم.
اینبار غضنفز چنان با ترکه به پشت من کوبید که خون از پوستم بیرون زد و گفت: بفرما بازم زدمش.
فتحاله این بار گفت: فلان فلان شده قرمسا...
نهخیر من دیدم اگر رجزخوانی فتحاله ادامه پیدا کند، غضنفر مرا نابود خواهد کرد. شروع کردم به التماس که ببخش. غلط کردم و تعهد میدهم دیگر گله وارد مراتع شما نشود.
غضنفر آخرین ترکه را البته کمی آرام تر بر کفل ما کوبید و رفت. من، دست و پا و پشت شکسته گله را راندم و به نزد فتحاله آمدم. داشتم بیهوش میشدم که شنیدم فتحاله میگفت: به روح پدرم قسم اگر یکبار دیگر تو را کتک زده بود، مادرش را به عزایش مینشاندم. من از هوش رفتم...
این حکایت خیلی آشناست.
نگاره: Julien Jos (1stdibs.com)
گردآوری: فرتورچین