داستان کوتاه نه خانی آمده، نه خانی رفته

داستان کوتاه نه خانی آمده، نه خانی رفته

مردی، خیلی دلش می‌خواست ثروتمند بشود و مثل خان‌ها زندگی کند. اما نه پول زیادی داشت، نه گاو و گوسفند و نوکر و کلفتی. برای همین، با صرفه‌جویی زیادی زندگی می‌کرد، تا شاید پولی پس‌انداز کند. روزی او به شهر رفت تا چیزی بفروشد. بعد از این‌که جنس‌هایش را فروخت، موقع برگشتن به روستای خود، از کنار یک دکان میوه‌فروشی گذشت. چشمش به خربزه‌‌ها افتاد و با خودش گفت: «کاش پول داشتم و یک خربزه می‌خریدم! اما همین که ناهار مختصری بخرم کافی است. نباید ولخرجی کنم!»
مرد چند قدمی دور شد. اما میل به خوردن خربزه نگذاشت جلوتر برود. با خودش گفت: «چه‌طور است به جای ناهار، یک خربزه بخرم و بخورم؟ با خوردن خربزه، سیر می‌شوم و دیگر نیازی به خرید ناهار ندارم.» با این فکر برگشت، خربزه‌ای خرید و از شهر خارج شد. سپس درختی پیدا کرد و زیر سایه‌ی درخت نشست. خربزه را قاچ کرد و مشغول خوردن آن شد. وقتی که خربزه را می‌خورد، گفت: «پوست خربزه را نمی‌تراشم تا هر کس از این‌جا عبور کند و پوست خربزه را ببیند، بگوید که یک خان از این‌جا گذشته، خربزه را خورده و پوستش را رها کرده است.»
اما هنوز گرسنه بود و میل به خوردن خربزه آزارش می‌داد. با خودش گفت: «پوست خربزه را هم می‌تراشم و می‌خورم. پوست و تخمه‌هایش را می‌گذارم همین‌جا بماند. آن وقت، هر کس از این‌جا عبور کند، می‌گوید که یک خان از این‌جا گذشته، خربزه را خورده و پوستش را هم به نوکرش داده تا بتراشد و بخورد. این‌جوری بهتر است.»
مرد با این فکر، پوست خربزه را هم تراشید و خورد. اما باز هم سیر نشد. با این‌که دلش نمی‌خواست پوست خربزه را هم بخورد، دلش نمی‌آمد از خوردن آن چشم بپوشد. نشست و مشغول خوردن پوست خربزه شد و با خودش گفت: «همین که تخمه‌های خربزه برجا بماند، کافی است. هر کس از این‌جا عبور کند، می‌گوید یک خان ثروتمند از این‌جا گذشته است؛ خربزه را خودش خورده، ته خربزه را نوکرش تراشیده و خورده و پوست خربزه را هم داده به الاغش. چه آدم مهمی که هم الاغ داشته، هم نوکر!»
خوردن پوست خربزه هم تمام شد. مرد مانده بود و تخمه‌های خربزه. اما هر کاری می‌کرد، نمی‌توانست از تخمه‌های خربزه هم دل بکند. برای خوردن تخمه‌های خربزه هیچ بهانه‌ای نداشت. با بی‌میلی بلند شد و راه افتاد. چند قدمی که رفت، دوباره برگشت و گفت: «نه! از تخمه‌های خربزه هم نمی‌توانم بگذرم، اما آن‌ها را هم نمی‌توانم بخورم. مردم چه می‌گویند؟ نمی‌گویند این چه خانی بوده که از تخمه‌ی خربزه هم چشم‌پوشی نکرده است؟!»
مرد دوباره راه افتاد. چند قدم از جایی که خربزه را خورده بود، فاصله گرفت. به نظرش، گذشتن از تخمه‌های خربزه، کار مهمی بود. بادی به غبغب انداخت. در این حال، احساس می‌کرد که پیاده نیست و بر الاغی که پوست خربزه را خورده، سوار شده است و نوکری که پوست خربزه را تراشیده، دهنه‌ی الاغش را به‌دست دارد. این فکرها مدت زیادی ادامه پیدا نکرد. یک‌باره، مرد با عجله به‌طرف تخمه‌های خربزه‌اش دوید. خیلی زود تخمه‌های خربزه را برداشت و با میل زیاد مشغول خوردن آن‌ها شد. تخمه‌های خربزه را هم که خورد، گفت: «آخیش! راحت شدم. حالا انگار نه خانی آمده، نه خانی رفته. اصلا هیچ‌خانی از این‌جا عبور نکرده و خربزه‌ای هم نداشته که بخورد.»

 

این ضرب‌المثل را کسی می‌گوید که پیش‌تر تعهد داده ‌بود کاری انجام دهد و سپس پشیمان گردد. او با گفتن: «نه خانی آمده و نه خانی رفته»، می‌خواهد دیگران را آگاه کند که: «من این کاره نیستم؛ دست از سرم بردارید.»

 

نگاره: -
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۴ مشارکت کننده