در روزگاران قدیم تجار و مردم برای رفت و آمد در بین شهرها از حیواناتی مانند اسب و شتر استفاده میکردند. سرعت کم این چهارپایان و همچنین خستگی خود مسافران باعث میشد تا آنها مجبور باشند در بین راه توقف کرده و استراحت کنند. توقف کاروانها در مسیرهای خلوت و بیابانی اغلب فرصت بسیار خوبی برای راهزنان بود تا اموال باارزش تجار و مردم را به غارت ببرند. به همین دلیل کاروانهای کمی بود که بدون برخورد با راهزنان به مقصد برسند. راهزنان با دیدن هر کاروان تجاری خود را در کمینگاههایی پنهان کرده و در فرصتی مناسب به کاروان حمله میکردند و در صورتی که با مقاومت کاروانیان مواجه میشدند، آنها را به قتل میرساندند.
در همین دوران بود که روزی کاروانی متشکل از چندین تاجر به قصد تجارت و خرید و فروش کالاهای تجاری، از شهر خود به مقصدی دیگر حرکت کردند. هدف آنها بهدست آوردن سود از فروش کالاهایی که از شهر خود همراه داشتند و تهیهی لوازم مورد نیاز برای شهر خود بود. تاجر جوانی همراه این کاروان بود که بهتازگی کار تجارت را شروع کرده و اولین سفر کاری خود را تجربه میکرد. او کموبیش از اطرافیان شنیده بود که ممکن است در مسیر با غارتگران و راهزنان مواجه شود و هر بار این فکر و از دست دادن اموال و سودش بهشدت او را میترساند. اما این جوان با وجود ترس زیادی که داشت باز هم نمیتوانست از سودی که قرار بود نصیبش شود بگذرد. به همین دلیل تصمیم نهایی خود را گرفت با کاروان همراه شد.
چند روز ابتدایی سفر، آرام و در امنیت گذشت و کسی مزاحم کاروانیان نشد. اما زمانی که آنها به جادههای پُرپیچوخم کوهستانی رسیدند، به راحتی میشد ترس و نگرانی را در چهرهی افراد کاروان مشاهده کرد. زیرا که در این جادهها کمینگاههای خوبی برای راهزنان وجود داشت. تاجر جوان نیز با دیدن نگرانی بقیهی افراد، هر لحظه ترس و نگرانی بیشتری را تجربه میکرد.
غروب شده بود که آنها به پایین جادههای کوهستان رسیدند و تصمیم گرفتند شب را در آنجا استراحت کرده و صبح با توان بیشتری دوباره به راه خود ادامه دهند. تمام کاروانیان کالاهای خود را از اسبها پیاده کردند تا هم حیوانات استراحتی کنند و هم برای در امان ماندن اموال، آنها را در جای مناسبی مخفی کنند. زیرا احتمال حملهی راهزنان در شب زیاد بود. بعد از اتمام کار همگی کمی آسوده خاطر شده و به کاری مشغول شدند. اما تاجر جوان از ترس نمیتوانست کاری انجام دهد. به همین خاطر تصمیم گرفت گشتی در کوهستان زده و غارتگران را پیدا کند. او قصد داشت با آنها معامله کند تا اگر کاروان مورد حمله قرار گرفت اموال خود را نجات داده باشد. او پس از کمی جستوجو، مخفیگاه راهزنان را پیدا کرده و به دیدار رئیس آنها رفت و گفت برای معامله آمدهام. رئیس دزدها آمادهی شنیدن حرفهای جوان شد و گفت به دنبال چه معاملهای هستی؟
تاجر جوان گفت: من همراه کاروان تجاری هستم که در پایین همین کوه در حال استراحت هستند. میدانم که شما قصد حمله به ما را دارید، اما این اولین بار است که من به تجارت آمدهام و اگر اکنون اموال مرا غارت کنید شکست بزرگی میخورم. آمدهام تا بگویم من جای همهی اموالی که تجار دیگر مخفی کردهاند را میدانم و جای آنها را علامت میزنم تا شما راحتتر اموال را پیدا کنید. اما در عوض این اطلاعات از شما میخواهم که به دارایی من کاری نداشته باشید. و بعد ادامه داد: اگر امشب به کاروان حمله کنید فرصت مناسبی است.
رئیس دزدها با افراد خود مشورت کرد و به این نتیجه رسیدند که با کمک این جوان بدون درگیری میتوانند اموال را از آن خود کنند. پس با پیشنهاد تاجر جوان موافقت کردند و او با خوشحالی آنجا را ترک کرد و بعد از اینکه به محل استراحت کاروان رسید، طبق قولی که به دزدها داده بود، جای تک تک اموال را علامتگذاری کرد و سپس کنار بقیه خوابید. دزدها نیمه شب به سراغ محلهایی رفتند که علامتگذاری شده بود و تمام اموال را به غارت بردند. تاجر جوان نیز صبحدم قبل از اینکه بقیهی کاروانیان بیدار شوند، به مخفیگاه دزدها رفت و سهم خود از اموال دزدیده شده را پس گرفت و سپس پیش کاروان برگشت و آن را در جایی از وسایلش پنهان کرد.
بعد از گذشت ساعتی کاروانیان یکی یکی از خواب بیدار شده و متوجه ماجرا شدند. اما چارهای جز ادامه دادن مسیر نداشتند. پس راه افتادند، اما هر یک با آه و افسوس از بلایی که به سرشان آمده بود گله میکردند. تاجر جوان که حوصلهی شنیدن حرفهای آنها را نداشت، سریعتر از کاروان خود را به شهر بعدی رساند و اموال خود را در بازار فروخت. تجار دیگر نیز بعد از او به شهر رسیدند و به بازار رفتند تا بلکه پولی بهدست آورده و دست خالی به شهر خود برنگردند، بعضی از آنها دوستانی در این شهر داشتند.
یکی از تجار وارد مغازهای شد که با صاحب آن دوست بود و ماجرای دزدیده شدن اموال کاروانیان را برای او تعریف کرد. اما همینطور که در حال صحبت بود چشمش به کالاهایی افتاد که مال خودش بود و بهدست راهزنان دزدیده شده بود. او با تعجب از دوستش پرسید این کالاها را از کجا آوردهای؟ صاحب مغازه گفت: امروز صبح جوانی اینها را آورد و قیمت خوبی برایشان پیشنهاد داد. به همین دلیل من این کالاها را خریدم.
تاجر گفت: آیا اگر این جوان را ببینی میتوانی دوباره او را بشناسی؟ صاحب مغازه گفت: بله.
تاجر که پی به ماجرا برده بود، پیش تجار دیگر برگشت و همه چیز را برای آنها تعریف کرد. سپس همگی آنها پیش قاضی شهر رفتند و از تاجر جوان شکایت کردند. به دستور قاضی، تاجر جوان دستگیر و محکوم به پرداخت غرامت به تک تک تجار شد. در پایان محاکمه قاضی رو به تاجر جوان کرد و گفت: این برای تو درس عبرتیست تا شریک دزد و رفیق قافله نشوی. جوان نیز برای آنکه زندان نرود، مجبور شد تمام اموال خود را بفروشد و ضرر تجار دیگر را جبران کند.
این ضرب المثل دربارهی آدمهای دورویی بهکار میرود که در ظاهر دوست هستند، ولی در پشت سر دشمنی کرده و یا همراه دشمن هستند. همچنین زمانی که کسی در ناسازگاری میان دو تن خود را خوب و همراه نشان دهد، ولی با هر دو سو زدوبند داشته باشد، تا از هر دو سود ببرد، این ضرب المثل بهکار برده میشود.
برگرفته از کتاب ضرب المثل و داستانهایشان (معنی ضرب المثل و ریشههای آن)، نوشتهی الهه رشمه.
نگاره: Paul Jean Baptiste Lazerges (Mutualart.com)
گردآوری: فرتورچین