در حال خرید بودم که صدای پیرمرد دورهگردی به گوشم رسید.
ـ آقا این بسته نون چند؟
فروشنده با بیحوصلگی گفت: هزار و پونصد تومن.
پیرمرد با نگاهی پر از حسرت رو به فروشنده گفت: نمیشه کمتر حساب کنی؟
توی اون لحظات توقع شنیدن هر جوابی رو از فروشنده داشتم جز این که شنیدم.
ـ نه، نمیشه.
دورهگرد پیر، مظلومانه با غروری که صدای شکستنش گوشمو کر کرده بود، بستهی نون رو سر جاش گذاشت و از مغازه خارج شد.
درونم چیزی فروریخت... هاج و واج از برخورد فروشنده به دوستم چشم دوخته بودم. از نگاه غمگینش فهمیدم اونم به چیزی فکر میکنه که من فکر میکنم... یه لحظه به خودم اومدم، باید کاری میکردم... این مبلغ بینهایت ناچیز بود، اما برای اون پیرمرد انگار تمام دنیا بود.
به دوستم گفتم تا دور نشده این بسته نون رو بهش برسون. پولش رو حساب کردم و از مغازه خارج شدم. پیرمرد بینوا بهقدری از دیدن یه بسته نون خوشحال شده بود که انگار همهی دنیا توی دستاشه. چه حس قشنگی بود. اون روز گذشت... شب پشت چراغ قرمز یه دختر بچهی هفت، هشت ساله با یه لبخند دلنشین به سمتم اومد؛ ازم فال میخری؟
با لبخند لپشو گرفتمو گفتم چند؟
ـ فالی دو هزار تومن.
داخل کیفمو نگاه کردم، اما دریغ از حتی یه هزار تومنی.
با ناراحتی نگاش کردمو گفتم عزیزم اصلا پول خرد ندارم. و با جوابی که ازش شنیدم درون خودم غرق شدم.
ـ اشکال نداره، یه فال مهمون من باشید.
بیاختیار این جمله چند بار توی ذهنم تکرار شد: یه فال مهمون من باش.
از اینهمه تفاوت بین آدمها به ستوه اومدم. صبح رو بهخاطر آوردم، یه فروشندهی بالغ و بهظاهر عاقل، که صاحب یه مغازهی لوکس توو بهترین نقطهی شهر تهران بود... از هزار و پونصد تومن ناقابل نگذشت. اما یه دختر بچهی هفت، هشت سالهی فالفروش دوست داشت یه فال مهمونش باشم و از دو هزار تومنش گذشت.
همین تلنگرای کوچیک باعث میشه ما آدما بهمون ثابت بشه که «مرام و معرفت» نه به سنه، نه به داراییه، نه به سطح سواد آدما. معرفت یه گوهر نابه که خدا نصیب هر آدمی نمیکنه. الهی كه صاحب قلبهای بزرگ دستاشون هیچوقت خالی نباشه تا بتونن با قلب پاک و بخشندشون دنیارو گلستون کنن.
نگاره: -
گردآوری: فرتورچین