داستان کوتاه سوء تفاهم

داستان کوتاه سوء تفاهم

همه چی با یه سوء تفاهم ساده شروع شد. درست وقتی که اونو به یه فنجون چایی از فلاسک کوچولوی داخل کوله‌پشتیم دعوت کردم. همه من و فلاسکمو می‌شناختن، یه دانشجوی مهندسی که پاتوقش کتابخونه‌ی دانشکده بود و کمتر چایی‌شو با کسی شریک می‌شد. اون موقع دنج‌ترین جایی که سراغ داشتم زیر یه بید مجنون بود، توی پارک نزدیک دانشگاه. هیچ‌وقت فکرشو نمی‌کردم دعوتمو قبول کنه، ولی خُب کمتر کسی بود که از چایی دارچینای مخصوص من بگذره. منتظرش بودم و داشتم از اومدنش ناامید می‌شدم که یهوو یه صدایی از پشت گفت بیدا چطوری مجنون می‌شن؟ صدای خودش بود، هول شده بودم، انگار کل یخای قطب شمالو توی بدنم اب کرده باشن، بدنم سرد و خیس عرق بود.
گفتم: سلام.
گفت: سلامتی.
همیشه جواب سلامو با سلامتی می‌داد. راستش همین مثل بقیه نبودنش رو دوس داشتم. یادم نیست چیا گفتیم، اما یادمه وقتی چایی رو ریختم گفت پس قندش؟ و نفهمید که قندش رو توی دلم دارن آب می‌کنن. اونقدری پیش هم بودیم که روشن شدن چراغای پارک یادمون انداخت شب شده. قرار هفته‌ی بعد رو همون موقع گذاشتیم و رفتیم. وقتی می‌رفت انگار یه تیکه از قلب منم با خودش می‌برد. از اون روز نگاهامون توی دانشگاه فرق می‌کرد. حداقل من این‌جوری فکر می‌کردم. بعد چند روز، دیگه وقتش شده بود تا این بیت رو براش بفرستم.

تو نیم دیگر من نیستی تمام منی - تمام کن غم و اندوه سالیان مرا

و جوابم رو با این بیت داد:

همه جا از همه کس زخم زبان می‌خوردم - این وسط، اسم تو مرهم شدنش حتمی بود

نمی‌دونم شاید این‌جا هم سوء تفاهم بود، اما من باورش کرده بودم. فکر می‌کردم یه بخش از وجودمه، جوری که زندگی بدون اون بی‌معنی بود. دو تایی سعی می‌کردیم هیچ خیابونی رو مدیون راه رفتانمون نزاریم و حسرت نشستن و شعر خوندنمون به دل هیچ کافه‌ای نمونه. اما پاتوق اصلیمون زیر همون بید مجنون بود. اون‌جا بود که از آغوشش تا آسمون پرواز می‌کردم و ستاره‌ها رو یکی یکی از روی صورتش می‌چیدم. توی خورشید چشماش ذوب می‌شدم و توی شب موهاش به خواب می‌رفتم.
شاید اونقد خواب بودم که نفهمیدم کی و کجا آسمون تیره شد و ماه من رو دزدیدن. از اون روزا فقط همون فلاسک برام مونده و درخت بیدی که حالا دیگه می‌فهمم چطور مجنون شده. یادمه می‌گفت آبی خیلی بهم میاد. اما حالا می‌بینم این لباس سبز هم بد نیست. راستش یه دانشجوی انصرافی مهندسی، باغبون خوبی می‌شه. حداقل دیگه نمی‌زاره کسی زیر درختا با دلش سوء تفاهم پیدا کنه.

 

نوشته‌ی علیرضا فراهانی
نگاره: David Victor (flickr.com)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۲ مشارکت کننده