داستان کوتاه پیرمرد کفاش و آرامش

داستان کوتاه پیرمرد کفاش و آرامش

در گذشته، پیرمردی بود که از راه کفاشی گذر عمر می‌کرد. او همیشه شادمانه آواز می‌خواند، کفش وصله می‌زد و هر شب با عشق و امید نزد خانواده‌ی خویش باز می‌گشت. و اما در نزدیکی بساط کفاش، حجره‌ی تاجری ثروتمند و بدعنق بود. تاجر تنبل و پول‌دار که بیشتر اوقات در دکان خویش چرت می‌زد و شاگردانش برایش کار می‌کردند، کم کم از آوازه‌خوانی‌های کفاش خسته و کلافه شد.
یک روز از کفاش پرسید درآمد تو چقدر است؟
کفاش گفت روزی سه درهم.
تاجر یک کیسه‌ی زر به سمت کفاش انداخت و گفت بیا این از درآمد همه‌ی عمر کار کردنت هم بیشتر است. برو خانه و راحت زندگی کن و بگذار من هم کمی چرت بزنم؛ آواز خواندنت مرا کلافه کرده.
کفاش شکه شده بود، سردرگم و حیران کیسه را برداشت و دوان دوان نزد همسرش رفت. آن دو تا روزها متحیر بودند که با آن پول چه کنند. از ترس دزد، شب‌ها خواب نداشتند، از فکر این‌که مبادا آن پول را از دست بدهند آرامش نداشتند، خلاصه تمام فکر و ذکرشان شده بود مواظبت از آن کیسه ی زر.
تا این‌که پس از مدتی کفاش کیسه‌ی زر را برداشت و به نزد تاجر رفت. کیسه ی زر را به تاجر داد و گفت بیا! سکه‌هایت را بگیر و آرامشم را پس بده.

 

خیلی از ما کار می‌کنیم که زندگی کنیم و خیلی هم زندگی می‌کنیم تا کار کنیم. مراقب زندگی‌های‌مان باشیم، وسایلی که باید به ما ارامش دهند قرار نیست آرامش و سلامتی را از ما بگیرند.

 

نگاره: Ralph Hedley (johnnicholsonfineart.co.uk)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۲ مشارکت کننده