داستان کوتاه چارلی پارکر

داستان کوتاه چارلی پارکر

دیشب خواب چارلی پارکر رو دیدم، اون نابغه بود، توی ساکسیفون زدن کسی به گرد پاش هم نمی‌رسید. خواب دیدم توی کلاب نیو مورنینگ نشستم و چارلی پارکر داره یه آهنگ جاز اجرا می‌کنه. بهش نزدیک شدم و گفتم: هی چارلی! تو حرف نداری پسر. به نظرت یه روز من هم می‌تونم مثل تو توی یه گروه جاز ساکسیفون بزنم؟
چارلی آهنگ رو نگه داشت، لبخندی زد و ساکسیفونش رو بهم تعارف کرد. گفتم: نه نه، می‌دونی چارلی من هنوز بلد نیستم ساکسیفون بزنم.
وقتی که داشتم این حرف رو می‌زدم به دست‌هام نگاه کردم، چروک شده بودن! تو خواب حداقل هشتاد سال رو داشتم، اما هنوز بلد نبودم ساکسیفون بزنم. می‌دونی این یعنی چی؟ یعنی فاجعه! من از بچگی آرزوم این بود که بتونم یه روز ساکسیفون بزنم، ولی هیچ وقت نتونستم، در واقع شرایطش پیش نیومد. وقتی بیست سالم بود با خودم می‌گفتم که اگه به دوران نوجوانی برمی‌گشتم، حتما ساکسیفون زدن رو یاد می‌گرفتم. وقتی بیست و پنج سالم شد هم با خودم می‌گفتم که اگه به بیست سالگی بر می‌گشتم حتما دنبال ساکسیفون می‌رفتم. به همین شکل این حرف رو تا چهل پنجاه سالگی به خودم می‌گفتم و همیشه فکر می‌کردم که اگه حتی از پنج سال پیشش هم دنبال علاقه‌ام می‌رفتم حتما به یه جایی رسیده بودم.
راستش خواب دیشب خیلی فکرم رو مشغول کرده. توی خواب حتی دستم می‌لرزید و قطعا اون سن واسه شروع کردن خیلی دیره. اما همش دارم به این فکر می‌کنم نکنه هشتاد سالم بشه و باز هم به خودم بگم که اگه از هفتاد و پنج سالگی ساکسیفون رو شروع کرده بودم تا الان می‌تونستم تو یه گروه جاز باشم.
شاید هم توی سال‌های آینده رفتم دنبال ساز زدن، اما آدم هیچ‌وقت نمی‌دونه تا کی فرصت داره و چقدر زنده می‌مونه. اگه چارلی پارکر هم مثل من بود و همش افسوس گذشته رو می‌خورد هیچ‌وقت اسطوره‌ی ساکسیفون زدن نمی‌شد، چون اون فقط سی و پنج سال زنده بود.

 

نوشته‌ی روزبه معین
نگاره: William P. Gottlieb (commons.wikimedia.org)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۲ مشارکت کننده