در زمانهای نهچندان دور، هر روستایی صاحبی داشت که به او خان میگفتند. مردم روستا مجبور بودند هر سال مقداری از گندم و جو و میوههایی را که با زحمت بهدست میآوردند، به خان بدهند. خان همهکارهی روستا بود. هر چه دلش میخواست میکرد. تعدادی آدم هم دور و برش داشت که دستورهایش را اجرا میکردند و به مردم روستا زور میگفتند. خان یکی از این روستاها، مردی بهنام قلی خان بود.
قلی خان توی خانهی بزرگی زندگی میکرد. نه کاری داشت و نه زحمتی میکشید. میخورد و میخوابید. قلی خان آشپزی هم داشت که شب و روز برایش غذا میپخت. آشپز قلی خان، آشپز بدی نبود، اما چون از کارهای خان و ستمکاریهای او ناراحت بود، توجهی به درست پختن غذا نمیکرد. غذاهایی که آشپز میپخت، بد طعم و بد بو و بیارزش بود. یک روز غذا شور میشد، یک روز آبکی، یک روز سفت. اطرافیان خان اصلا دلشان نمیخواست چنان غذاهایی را بخورند، اما چارهای نداشتند. زیرا قلی خان اصلا اعتراضی به آشپز نمیکرد.
قلی خان علاوه بر ستمکاری و تنبلی، بد سلیقه هم بود. برایش فرق نمیکرد که چه غذایی جلو او گذاشتهاند، هر چه بود میخورد و به به میگفت و انگشتانش را میلیسید. اطرافیان خان چند بار به آشپز تذکر دادند که بهتر غذا بپزد. اما آشپز به حرف آنها گوش نمیکرد. چند بار هم تصمیم گرفتند در مورد بد بودن غذاها با خان صحبت کنند، اما جرات این کار را نداشتند، میترسیدند خان آنها را بیرون کند و کار پردرآمد خود را از دست بدهند.
یک روز که آشپزباشی مشغول پختن غذا بود، ناگهان سنگ نمک از دستش رها شد و توی دیگ غذا افتاد. آشپزباشی اول تصمیم گرفت سنگ نمک را از دیگ بیرون بیاورد. اما بعد با خودش گفت چرا خودم را بهخاطر قلی خان و اطرافیان ستمگر و تنبلش به زحمت بیندازم؟
وقتی غذا آماده شد، قلی خان و اطرافیانش دور سفرهی بزرگی نشستند و آشپزباشی مثل همیشه غذا را توی ظرفهای بزرگ کشید و سر سفره برد. هر کس با بیمیلی برای خودش کمی از آن غذا برداشت. خان هم مقدار زیادی غذا توی ظرف خودش کشید. اولین لقمهها که به دهان رفت، آه از نهاد همه برآمد. غذا آنقدر شور بود که قابل خوردن نبود. اطرافیان خان چهره درهم کشیدند و با اشارهی چشم و ابرو برای آشپزباشی نقشه کشیدند.
قلی خان دو سه لقمه خورد و حرفی نزد. اما انگار که متوجه موضوعی شده باشد، دست از غذا خوردن کشید و رو به آشپز کرد و گفت: ببینم این غذا کمی شور نشده است؟
آشپز گفت: نه قربان، فکر نمیکنم. اطرافیان که برای اولین بار اعتراض خان را به غذای آشپز دیده بودند، از جواب آشپز عصبانی شدند و یکی از آنها فریاد زد: خجالت بکش، این غذا آنقدر شور شده که خان هم فهمید.
قلی خان گفت: یعنی غذا همیشه بد بوده و من تا حالا نفهمیدهام؟
یکی دیگر از اطرافیان گفت: بله قربان.
قلی خان که اصلا تحمل حرفهای توهینآمیز دیگران را نداشت، چوبی برداشت و به جان اطرافیانش افتاد و آنها را از خانهاش بیرون کرد. بعد به آشپز گفت: دیگر به اینها غذا نده و نشست و بقیهی غذای شور را هم خورد.
هنگامی که کسی کارهای نادرست خود را بسیار تکرار کند تا جایی که بردبارترینِ آدمها را هم به گلهمندی وا دارد، این ضرب المثل بهکار برده میشود.
نگاره: Lambert de Vos (issendai.com)
گردآوری: فرتورچین