فرمانروای جدیدی به شهر ملانصرالدین آمده بود و هر یک از بزرگان شهر مجبور بودند طبق آداب و رسوم آن زمان، به دیدن حاکم بروند و برایش هدیهای ببرند. ملانصرالدین این کارها را دوست نداشت. اما هر چه بود، او هم یکی از بزرگان شهر به حساب میآمد و باید به دیدن حاکم جدید میرفت.
ملانصرالدین به همسرش گفت: یکی از مرغهای خانه را بگیر و بپز تا برای حاکم ببرم. همسرش مرغی را خوب پخت و در سینی بزرگی گذاشت. دور و بر آن را با سبزی و چیزهای دیگر تزئین کرد و بعد پارچهی تمیزی روی غذا کشید و بهدست ملانصرالدین داد.
بوی مرغ، دل ملانصرالدین را برد و با خود گفت: کاش حاکم جدیدی نداشتیم که مجبور باشم این غذای خوشبو و خوشمزه را برای او ببرم. اگر این جور نبود، الان با همسرم مینشستیم و یک شکم سیر غذا میخوردیم. اما چارهای نبود. ملانصرالدین سینی غذا را روی دست گرفت و به راه افتاد. در راه دو سه بار سرپوش غذا را برداشت و به مرغ پخته نگاهی انداخت. گرسنهاش بود. حتی اگر گرسنه هم نبود، مرغ توی سینی بدجوری وسوسهاش میکرد.
فکرهای جورواجور دربارهی سهیم شدن در آن غذا از ذهنش میگذشت. خلاصه بوی خوب غذا کار خودش را کرد و ملانصرالدین دیگر نتوانست قدم از قدم بردارد. سرپوش غذا را برداشت و یک ران مرغ را کند و به دندان کشید. لب و دهنش را که پاک کرد، با خود گفت: این چه کاری بود من کردم؟ حالا اگر حاکم بپرسد یک لنگ مرغ چه شده، جوابش را چهطور بدهم؟ کاش برگردم و فردا با مرغ پختهی دیگری به دیدنش بروم.
کمی با خودش فکر کرد و به این نتیجه رسید که همان مرغ را به حاکم هدیه دهد. مقداری از سبزیهای دور و بر مرغ را روی قسمتی که کنده شده بود، ریخت و به راه افتاد. به خانهی حاکم رسید. ورود او را به شهرشان خیر مقدم گفت و برایش آرزوی سلامتی کرد. بعد گفت: همسرم آشپز خوبی است. از او خواستم برای جنابعالی مرغی بپزد.
حاکم از محبت ملانصرالدین و همسرش تشکر کرد و سرپوش سینی را کنار زد و در یک نگاه فهمید که مرغ توی سینی یک پا دارد. حاکم خندید و گفت: حتما همسر شما یک لنگ مرغ را خورده که از خوشمزه بودن غذا مطمئن شود.
ملانصرالدین نمیدانست چه جواب بدهد. ناگهان از پنجرهی اتاق چشمش به غازهای کنار استخر خانهی حاکم افتاد که روی یک پا ایستاده بودند. با اطمینان خندهای کرد و گفت: نه قربان. او آشپز خوبی است و به چشیدن غذا نیازی ندارد.
حاکم گفت: پس چرا مرغی که برای من آورده ای، یک پا دارد؟
ملانصرالدین خندید و گفت: همهی مرغهای شهر ما یک پا دارند. لطفا از همین پنجره، غازهای خانهی خودتان را نگاه کنید. همه روی یک پا ایستاده اند.
حاکم به غازها نگاه کرد. در همین موقع یکی از کارکنان خانهی او، با چوب غازها را دنبال کرد تا آنها را به لانهیشان ببرد. غازها بهطرف لانه دویدند. حاکم به ملانصرالدین گفت: میبینی که آنها دو پا دارند.
ملانصرالدین گفت: اولا اگر با آن چوب شما را هم دنبال میکردند، غیر از دو پایی که داشتید دو پا هم قرض میکردید و فرار میکردید، در ثانی من این مرغ را زمانی گرفتهام که با خیال راحت استراحت میکرده و فقط یک پا داشته است.
حاکم فهمید که نمیتواند از پس زبان ملانصرالدین برآید، پس به کارکنانش گفت: این مرغ یک پا را به داخل خانه ببرید تا با زن و بچهام بخوریم.
از آن به بعد به کسی که حرف غیرمنطقی و بیهودهای بزند و با لجبازی روی حرف خودش پافشاری کند، میگویند: مرغش یک پا دارد.
نگاره: Geargodz (freepik.com)
گردآوری: فرتورچین