گاهی اوقات ما آدما چقدر از آدمیت دور میشیم. اصلا انگار یادمون میره انسان هستیم یا اینکه طرفمون انسانه! چقدر گاهی انسان بودنمون رو ارزون میفروشیم. از خودم خجالت میکشم وقتی به یاد میآرم که...
ساعت حدود ۱۰ صبح بود. طبق معمول بساطم رو کنار خیابون پهن کرده بودم و با کفشهای جورواجور و پاشنهها و واکسهای رنگارنگ سرگرم بودم. عابرها اکثرا بدون توجه از کنارم رد میشدند و کمتر کسی توجهی بهم میکرد. گهگاه کسی میایستاد تا واکسی به کفش بزنه یا تعمیر سریع و کوچیکی انجام بده. از وقتی شرکت تعدیل نیرو کرده بود و من هم جزو این تعدیلیها بودم. چارهای نداشتم جز اینکه برای حفظ آبروم و خرجی زن و بچم یه کاری دست و پا کنم. سرمایهای که در کار نبود. بعد از کلی این در و اون در زدن یه شغل موقتِ واکسی برای خودم جور کردم تا ببینیم خدا در آینده چی میخواد. سرم پایین بود که احساس کردم یه نفر جلوم واستاده:
- بفرمایید خانم.
دختر جوونی با چادر رنگ و رو رفته در حالی که نگرانی تو چشماش موج میزد بهم نگاه میکرد.
- کاری داشتین؟
- بله، ببخشید آقا، من پاشنهی کفشم الان افتاد. دارم میرم دانشگاه. با این وضعیت نمیتونم اصلا راه برم. میتونید برام سریع درستش کنید؟
گفتم کفشاشو درآره تا ببینم پاشنهش از چه نوعیه؟ با نگرانی و دستپاچگی گفت: نه نه، فقط یک لنگشه، اون یکی سالمه. و لنگه کفشش رو به دستم داد.
یه نگاهی به کفش انداختم، با خودم فکر کردم این کفش اصلا ارزش عوض کردن پاشنه رو داره؟! داغون بود و کاملا فرم پای دخترک رو به خودش گرفته بود. خلاصه پاشنهی کفش رو عوض کردم و در حالی که کفش رو به دستش میدادم گفتم: میشه پونصد تومن.
رنگ از رخسار دختر پرید. با تته پته گفت: ولی قیمت یه پاشنه دویست و پنجاه تومنه، مگه نیست؟!
دیگه کفرم داشت بالا میاومد: خب خانم، من پاشنهی لنگه به لگنه به چه دردم میخوره؟ و در حالی که لنگهی دیگهی پاشنه رو به طرفش دراز میکردم، گفتم: بیا، اینهم اون یکی، هر وقت لازم شد خودت استفاده کن.
دخترک با خجالت و ناراحتی فراوون کیفش رو باز کرد و به زیر و رو کردن کیف پولش پرداخت. چند دقیقهای معطل کرد، احساس کردم داره فیلم بازی میکنه. دیگه قاطی کردم: خانم چرا استخاره باز میکنی؟!
از کیفش یه اسکناس دویست تومنی و یه صدتومنی درآورد و بهسمتم دراز کرد: خب اگه میشه این پاشنه پیش خودتون باشه که استفاده کنید. من پول همراهم نیست، این سیصد تومن رو بگیرین و...
با عصبانیت داد زدم: یعنی چی خانم؟ منم کاسبم، خدا رو خوش نمیاد این بازیها رو سر من در بیاری؟ خب پول همرات نبود، برای چی اومدی کفشت رو درست کنی؟!
دستای دخترک می لرزید و من اونقدر عصبانیت و تردید جلوی چشمام رو گرفته بود که چهرهی رنگ پریده و اشکهای حلقه زده تو چشماش رو ندیدم... در حالی که صدای فریاد من حسابی ترسونده بودش کفشهاش رو به دستم داد و دمپاییهایی که من به مشتریها میدادم که موقتا تا تموم شدن کار کفشهاشون بپوشن به پا کرد و گفت: الان برمی گردم.
در حالی که انگار عقل از سرم پریده بود با ناراحتی و یواشکی تعقیبش کردم. وارد یه داروخونه که نزدیک بساط من بود، شد. لابلای مریضا وایسادم که صدای لرزون دختر جوون در حالی که خیلی آروم با یکی از فروشندهها صحبت میکرد، تنم رو لرزوند: ببخشید خانم، من دانشجو هستم این کارت دانشجوییمه. از شهرستان اومدم و پول همراهم نیست، کفشم خراب شد، مجبور شدم بدمش برای تعمیر، اگه ممکنه پونصد تومن به من قرض بدید که پول کفاشی رو بدم. این کارت دانشجویی و شناسنامهام پیش شما بمونه من رفتم خوابگاه از دوستام پول میگیرم و همین فردا براتون میارم. ببخشید...
خانم فروشنده با لبخندی که بیشتر از پیش من رو شرمنده کرد، تقویم کوچکی رو جلوی دخترک باز کرد، چند اسکناس پانصدی و هزاری لاش بود، گفت: بفرمایید، هر چقدر لازم دارید بردارید. دختر یه اسکناس پونصدی برداشت و گفت: همین کافیه... و وقتی برگشت سمت در، دانههای درشت اشک بود که سعی میکرد پشت چادرش پنهان کنه...
از خودم خجالت میکشیدم، دلم میخواست آب بشم برم تو زمین، خدایا من بهخاطر دویست تومن با این دختر چی کار کردم؟! چرا با رفتارم کاری کردم که مجبور بشه پیش یک نفر دیگه هم سفرهی دلش رو باز کنه. چرا به حرفاش شک کردم؟ آرزو میکردم کاش زمان چند دقیقهای به عقب برمیگشت.
دخترک با دیدن من دم در داروخانه دست و پا شو گم کرد. چه دختر محجوب و ساده ای بود. خدایا منو ببخش... پول رو به سمتم دراز کرد، دستاش آشکارا میلرزید، چشماش پر اشک بود و انگار منتظر بود که من بگم: نه خانم، باشه خدمتون... تا سرازیر بشه روی صورتش.
گفت: بگیر آقا، بگیر، دیگه آبرو واسم نذاشتی، اگه میدونستم اینجوری میشه پابرهنه میرفتم دانشگاه، فکر کردم با سیصد تومن یک لنگه کفشم رو درست میکنم و با پنجاه تومن هم با اتوبوس میرسم دانشگاه، ولی شما... گریه امونش رو برید...
اونقدر از خودم بدم میاومد که دلم میخواست همون لحظه بمیرم. در حالی که بغض کرده بودم، گفتم: خانم تو رو خدا پولتو بردار برو، من پول نمیخوام. بدون اینکه حرفی بزنه سرش رو به علامت نفی تکون داد و پول رو گذاشت رو جعبه واکسها. عاجز شده بودم، ناچار واسه اینکه کمی از عذاب وجدان خودم کم کنم، گفتم: خب خانم ببین، من بساطم همینجاست، هر روز همینجا میتونی پیدام کنی، الان پولتو بردار، فردا برام بیار همینجا، خب؟ و ملتمسانه نگاهش کردم. انگار فهمید که خیلی خجالتزده شدم و شاید دلش برای درماندگیم سوخت. پولش رو برداشت و گفت: فردا صبح براتون میارم. با نگاه تعقیبش کردم، وارد همون داروخونه شد، عجب!!! پول رو به فروشنده پس داد و بیرون اومد...
دخترک رفت و من رو در دنیای سیاه و تاریکی که برای خودم درست کردم تنها گذاشت. خدایا یعنی قدر و قیمت انسانیت من همین دویست تومن بود؟!! شرم بر من...
غرق در افکارم بودم که یه مشتری دیگه در حالی که میگفت: آقا واکس بیرنگ داری؟ رشته افکارم رو برید: بله دارم، بفرمایید. هنوز راه ننداخته بودمش که یه نفر از پشت سرش پرسید آقا قهوهای هم داری؟
- بله دارم.
- آقا همینجا میتونی کفشمو زود تعمیر کنی، چسب جلوش باز شده؟ پسرکی بود که کنار اون دو نفر دیگه وایساده بود...
اون روز تا شب کار و بارم حسابی سکه بود، اونقدر مشتری داشتم که دیگه دخترک رو کلا فراموش کردم. شب که با جیب پر پول برمیگشتم خونه، یاد دختر دانشجو افتادم و با خودم گفتم: نیومد هم نیومد! من که امروز خدا رو شکر کار و کاسبیم خوب بود...
صبح تازه داشتم بساطم رو میچیدم که صدای غمگین آشنایی گفت: سلام آقا، صبحتون بخیر.
سرم رو بلند کردم... همون دختر دیروزی بود، در حالی که یه اسکناس پونصدی تو دستش بود گفت: بفرمایید. از یکی از همکلاسیهام یکم قرض گرفتم تا حقوق کار دانشجویی این ترم رو گرفتم بهش پس بدم. ببخشید که دیر شد. حلالم کنید.
هر جملهش مثل پتکی روی روحم فرود میاومد. کم مونده بود که اشکم جاری بشه: گفتم نه خانم، نمیخواد، قدمت انقدر خوب بود که من دیروز تا شب اینجا سکه زدم، حلالت، برو من رو هم ببخش. من در مورد شما اشتباه فکر کردم، تو رو خدا منو ببخش...
دخترک در حالی که خم میشد و پول رو روی جعبه میگذاشت گفت: خیلی ممنون. فعلا دیگه نیازی ندارم. دست شما درد نکنه، ببخشید، خداحافظ...
و رفت... رفت و ...
نگاره: User5742774 (freepik.com)
گردآوری: فرتورچین