داستان کوتاه روی طناب ارزن پهن کردن

داستان کوتاه روی طناب ارزن پهن کردن

یک روز گرم و تابستانی ملانصرالدین در حال استراحت بود و لم داده بود که تق تق در خانه به صدا درآمد. ملا خیلی خسته بود و اصلا نمی‌خواست بلند شود و در را باز کند. پس با بی‌میلی بلند شد و به سمت در رفت. همسایه‌ای آمده بود و می‌گفت لباس‌های زیادی شسته‌اند، ولی برای پهن کردن آن‌ها طناب کم دارند. پس می‌خواست کمی طناب قرض بگیرد.
ملا با دلخوری به داخل خانه برگشت. یکی دو دقیقه که گذشت، آمد و غرغرکنان گفت: ببخشید همسایه. متاسفانه روی طنابمان ارزن پهن کرده‌ایم تا خشک شود. اگر به طنابمان دست بزنم، ارزن‌ها می‌ریزد زمین!
همسایه‌ی ملا ناراحت شد و گفت: مرد حسابی. این چه حرفی است که می‌زنی؟ مگر می‌شود دانه‌های ارزن را که خیلی هم ریز است روی طناب پهن کرد؟
ملا گفت: مرد حسابی همین که می‌گویم ارزن پهن کرده‌ام، تو باید بفهمی که دلم نمی‌خواهد به تو طناب بدهم و راهت را بکشی و بروی!
از آن به بعد هر کسی که دلش راضی به انجام کاری نیست و بهانه‌های الکی و عجیب غریب می‌آورد می‌گویند فلانی روی طنابش ارزن پهن کرده است.

 

نگاره: Bordoressam (create.vista.com)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۴ مشارکت کننده