داستان کوتاه سگ خسته

داستان کوتاه سگ خسته

یه سگ خسته وارد حیاط خونه‌ی یه مرد می‌شه و بهش نگاه می‌کنه و دم تکون می‌ده. سگه قلاده داشت و مشخص بود که صاحب داره. پیرمرد می‌بینه سگه خسته‌ست، یکم بهش غذا می‌ده.
وقتی در خونه رو باز می‌کنه، سگه عین فشنگ می‌دوئه می‌ره تو خونه‌ی پیرمرده، خودشو می‌ندازه رو کاناپه و می‌خوابه. بعد از دو ساعت از خواب بیدار می‌شه و برای تشکر دم تکون میده. پیرمرده در رو باز می‌کنه و سگه می‌دوئه می‌ره بیرون.
روز بعد باز می‌بینه سگه اومد تو حیاط و بازم بهش غذا می‌ده و بازم سگه می‌ره دو ساعت رو مبل خونه می‌خوابه و بعدش می‌ره بیرون. این اتفاق چند روز پشت سر هم تکرار می‌شه.
پیرمرد یه روز یه یادداشت می‌نویسه با این متن: «من نمی‌دونم کی هستی، ولی سگت هر روز میاد خونه‌م، غذا می‌خوره و استراحت می‌کنه» یادداشت رو می‌ندازه تو قلاده‌ی سگه.
فردا می‌بینه سگه اومد و یه یادداشت دیگه تو قلاده‌ی سگه با این متن: «داداش منم نمی‌دونم کی هستی، ولی من پنج تا بچه‌ی پر سر و صدا تو خونه دارم، می‌شه فردا منم باهاش بیام؟!»

 

سگه از شلوغی خونه فرار می‌کرده می‌رفته اون‌جا می‌خوابیده.

 

نگاره: Fongleon356 (istockphoto.com)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۲ مشارکت کننده