داستان کوتاه مرد مسافر و جواهرفروش

داستان کوتاه مرد مسافر و جواهرفروش

در روزگاران گذشته در یکی از شهرها چند نفر شکارچی به شکار کردن حیوانات جنگلی و صحرایی مشغول بودند و بدین طریق روزگار خود را می‌گذراندند. آن‌ها بعضی از حیوانات را به‌خاطر گوشت‌شان صید می‌کردند و بعضی از حیوانات دیگر را نیز به‌خاطر پوست آن‌ها شکار می‌کردند. صیادان برای به‌دست آوردن شکار، گاهی در مسیر حیوانات دام می‌نهادند و خودشان نیز در کمین می‌ماندند تا صید به‌دام آن‌ها بیفتد و گاهی هم در محل عبور و مرور حیوانات چاهی می‌کندند و روی چاه را با چوب‌های نازک و بوته‌های خشک گیاهان می‌پوشاندند تا حیوانات در هنگام عبور از آن‌جا به چاه بیفتند.
شکارچیان روزی در محل رفت و آمد حیوانات صحرایی چاهی کندند و روی چاه را با چوب‌های نازک و بوته‌های خشک پوشاندند و به خانه‌های خود بازگشتند و چند روزی برای سرکشی به چاهی که کنده بودند نرفتند. در طول این مدت ماری در حال عبور از آن‌جا به چاه افتاد و بعد از آن بوزینه‌ای نیز وقتی که از آن‌جا می‌رفت به چاه افتاد و مدت زیادی از افتادن آن‌ها به چاه نگذشته بود که مرد جواهرفروشی که برای یافتن سنگ‌های قیمتی گذرش به آن‌جا افتاده بود، بدون این‌که متوجه شود پایش را به روی بوته‌ی روی چاه گذاشت و یک مرتبه با سر به چاه فرو رفت. مار و بوزینه و مرد در چاه بودند که ناگهان ببری نیز در حالی که از آن‌جا می‌گذشت و در فکر یافتن طعمه‌ای برای خود بود پایش را روی بوته‌های سر چاه گذاشت و به چاه افتاد.
آن‌ها چند روزی را که با هم در چاه بودند، به یکدیگر اذیت و آزاری نمی‌رساندند و با یکدیگر بسیار مانوس شدند و در ضمن گاهی با هم به گفت‌وگو می‌پرداختند و از این بدبختی و گرفتاری خود با هم سخن می‌گفتند و صدای آن‌ها به بیرون از چاه هم می‌رسید. اتفاقا مرد مسافری که کوله‌بار خود را با طنابی بسته و به پشت خود گرفته بود، از آن‌جا می‌گذشت، صدای آن‌ها را از درون چاه شنید و صدای مردی را نیز شنید و دانست که مردی هم در داخل چاه است. مرد مسافر خود را به سر چاه رساند و به این فکر افتاد که همه‌ی آن‌ها مخصوصا آن مرد را از چاه بیرون بیاورد. پس رهگذر طناب خود را از کوله‌بارش باز کرد و یک سر طناب را محکم در دست گرفت و سر دیگر آن را از چاه آویزان کرد که آن‌ها آن طناب را گرفته و بیرون بیایند.
چون رهگذر برای بار اول طناب را بالا کشید، بوزینه که خود را به آن چسبانده بود، بیرون آمد. مرد مسافر بار دیگر سر طناب را به چاه انداخت که مرد را بالا بکشد، پس مار به طناب پیچیده و با کشیده شدن طناب مار هم از چاه بیرون آمد. سپس در بار دیگر که مرد مسافر سر طناب را به چاه انداخت، ببر نیز طناب را گرفته بالا آمد. در ادامه آن‌ها چون این مهربانی را از مرد مسافر دیدند از او قدردانی کردند، اما مرد مسافر وقتی که خواست برای بیرون آوردن آن مرد از چاه سر طناب را به داخل چاه بیندازد، مار و ببر و بوزینه به او گفتند: آن مرد را از چاه بیرون نیاور، چون او آدم نادرست و نابابی است. او مردی ناسپاس و حق‌نشناس و پیمان‌شکن است که بهتر است او در چاه بماند تا مردم از شر او در امان بمانند.
بعد از آن بوزینه روی به مرد مسافر کرد و گفت: محل و مسکن من در نزدیکی شهر است، اگر روزی به آن طرف‌ها آمدی به من هم سری بزن تا خدمتی که از من برمی‌آید در حق تو، به‌جای آورم. بعد ببر رویش را به مرد مسافر کرد و گفت: خانه‌ی من هم در جنگل است. اگر زمانی گذرت به جنگل بیفتد، به من هم سری بزن تا من هم این محبت تو را جبران کنم. آن‌ها از مرد مسافر خداحافظی کردند و به‌محل زندگی خود رفتند.
بعد از رفتن آن‌ها، مرد مسافر خواست که جواهرفروش را از چاه بیرون بیاورد، اما سخنانی را که آن‌ها در مورد مرد جواهرفروش گفته بودند بیاد آورد که گفته بودند او را از چاه بیرون نیاور، چون او آدم خوبی نیست. اما مرد مسافر به گفته‌های آن‌ها اعتنایی نکرد و تصمیم گرفت مرد را از چاه بیرون بکشد و سر طناب را به چاه انداخت، مرد با دو دست طناب را گرفته و بالا آمد و از نجات دهنده‌ی خود تشکر و سپاسگزاری نمود به او گفت: من در شهر خانه و کاشانه دارم، اگر روزی بخواهی به شهر بیایی سری به من بزن تا هر خدمتی که از دستم برمی‌آید در حق تو به‌جای آورم.
روزی مرد مسافر از جنگل می‌گذشت که به پیش ببر رسید، ببر او را شناخت و به او احترام فراوانی نمود و او را به‌سوی خانه‌ی خود برد و خود به درون رفت و مقداری جواهر و طلا و نقره آورد و به مرد مسافر داد و گفت: این جواهرات مال دختر حاکم بود که چند روز پیش با ندیمه‌اش به جنگل آمده بود. من او را کشتم و جواهراتش را در خانه‌ام نگاه داشته بودم که حال آن‌ها را به تو می‌بخشم. مرد مسافر از او بسیار قدردانی کرد و به‌دنبال کارش رفت. بعد از آن به کوهستان رسید و به سراغ بوزینه رفت و از او دیدار کرد. بوزینه از دیدن او بسیار شاد شد و به او خوش‌آمد گفت و او را به میوه‌های کوهستان مهمان کرد و از او حق‌شناسی نمود.
مرد مسافر از او هم خداحافظی کرد و روی به شهر آورد و به سراغ خانه‌ی جواهرفروش رفت و پرسان پرسان خانه‌ی او را پیدا کرد. در خانه را زد و جواهرفروش در را باز کرد و مرد مسافر را دید و به‌ظاهر شاد و خوشحال گردید و او را خیر مقدم و خوش‌آمد گفت و از او احوالپرسی نمود. آن‌ها مشغول صحبت کردن بودند و از گذشته و آینده سخن می‌گفتند. در میان این خوش‌آمدگویی و صحبت‌ها، مرد مسافر سخن از جواهراتی به میان آورد که ببر به او داده بود و گفته بود این جواهرات متعلق به دختر حاکم بود و مرد مسافر جواهرات را به او نشان داد و همه‌ی گفته‌های ببر را هم به مرد جواهرفروش نقل کرد و او هم طلاها و جواهرات دختر حاکم را شناخت، چون خودش آن‌ها را به دختر حاکم فروخته بود و چون مرد جواهرفروش با حاکم رفت و آمدی داشت و اعضای خانواده‌ی حاکم را بسیار خوب می‌شناخت و کشته شدن دختر حاکم را نیز شنیده بود، تصمیم گرفت که این مرد مهمان را به قتل دختر حاکم متهم کند. چرا که حاکم قاتل دخترش را نمی‌شناخت و در پی یافتن قاتل دخترش بود که او را به سزای عملش برساند. پس مهمان ازمرد جواهرفروش خداحافظی کرد و به سیاحت در شهر پرداخت.
اما مرد جواهرفروش پس از رفتن مهمان، خود را به حاکم رسانده و جریان شناختن طلاهای دختر حاکم را به او خبر داد و نام و نشان مرد مسافر را نیز به حاکم گفت. حاکم دستور داد عده‌ای برای پیدا کردن مرد مسافر در شهر پراکنده شدند و در حالی که مرد مسافر داشت از شهر خارج می‌شد او را شناختند و گرفتند و به زندان حاکم بردند و چون طلاها و جواهرات دختر حاکم را در جیب او یافتند، این‌گونه گمان کردند که دختر حاکم را او کشته و طلاهایش را هم برداشته است و بدون این‌که از خود او تحقیقاتی به‌عمل آورند، او را در کوچه و بازار شهر گرداندند و در کوچه و بازار جار زدند که این مرد قاتل دختر حاکم است و فردا او را اعدام خواهند کرد و از مردم شهر خواستند که فردا در میدان بزرگ شهر جمع شوند تا محاکمه و اعدام این مرد را از نزدیک تماشا کنند.
اتفاقاً همان روز آن مار گذرش به شهر افتاده بود که از جریان مرد مسافر با خبر شد و او را در دست عده‌ای گرفتار دید و به دنبال آن‌ها به راه افتاد تا ببیند که او را به کجا می‌برند. مار در پی آن‌ها رفت تا این‌که او را به زندان حاکم بردند و مار دانست که او در کجاست و بعد مخفیانه خود را به خانه‌ی حاکم رساند و فرزندی از فرزندان او را نیش زد و از خانه بیرون رفت.
در نزدیکی محلی که مار زندگی می‌کرد گیاهی روییده بود که برگ‌هایش برای برطرف کردن اثرات سم مار بسیار مفید بود. مار یک برگ از آن گیاه را کند و در دهان گرفته به داخل شهر آمد و یکسره به‌سوی زندان حاکم روی آورد و از سوراخی خود را به درون زندان کشید و به پیش مرد مسافر آمد و آن برگ را به مرد مسافر داد و گفت: امروز من یکی از فرزندان حاکم را نیش زدم و این برگ گیاه زهر نیش مرا از بین می‌برد. الان در میان مردم شهر شایع شده که فرزند حاکم را مار گزیده است و در حال مرگ است. تو به وسیله‌ی یکی از افراد حاکم به او پیغام بفرست و بگو که من می‌توانم فرزند حاکم را معالجه کنم و از مرگ نجات دهم. پس با این طریق خود را به پیش حاکم برسان و شیره و این برگ گیاه را به‌جای نیش چند بار بکش تا فرزند حاکم معالجه شود. پس تو آن موقع سرگذشت خود را به‌طور کامل و روشن برای حاکم بگو که به‌خواست خداوند راستی گفتار تو برای حاکم معلوم شود و بی‌گناهی تو ثابت می‌گردد و حاکم تو را آزاد می‌کند.
پس مار از آن‌جا بیرون آمد و مرد مسافر بنا به گفته‌ی مار عمل کرد و به حاکم پیغام فرستاد که من به خواست خداوند می‌توانم فرزند تو را معالجه کنم. پس حاکم فوری او را به خانه‌ی خود دعوت کرد. مرد مسافر در آن حال شیره‌ی برگ را چندین دفعه به‌جای نیش مار کشید و فرزند حاکم معالجه شد و شفا یافت.
حاکم به او گفت: ای مرد هر چه بخواهی به تو می‌بخشم. مرد گفت: قربان، من سلامتی شما را می‌خواهم و بعد سرگذشت خود را از اول تا آخر به حاکم گفت و بر حاکم معلوم شد که همه‌ی گفته‌های این مرد راست و صادقانه است، پس حاکم دستور داد مرد جواهرفروش را آوردند و خیانت او بر حاکم معلوم شد و او را تنبیه و مجازات کردند و به مرد مسافر انعام زیادی دادند و او را با احترام آزاد کردند. پس مرد مسافر به‌خاطر دلسوزی و قلب مهربانی که داشت و همچنین به‌خاطر صداقتی که در ذات او بود به رفاه و آسایش رسید و جواهرفروش ناسپاس و خیانت‌کار نیز نتیجه‌ی بدکرداری خود را دید.

 

برگرفته از کتاب کلیله و دمنه.
برگرفته از کتاب ۶۲ داستان، به کوشش مهرداد آهو.
نگاره: Moody Publishers (freebibleimages.org)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۲ مشارکت کننده