داستان کوتاه لباس نو، بخور پلو

داستان کوتاه لباس نو، بخور پلو

ملانصرالدین تمام روز در مزرعه کار می‌کرد. خسته و عرق کرده بود و لباس و کفشش را گل و لکه پوشانده بود. ماه رمضان بود و از آن‌جا که او روزه گرفته بود، بسیار گرسنه بود. اما سرانجام، تقریبا غروب آفتاب بود و ملا می‌دانست که به‌زودی می تواند غذا بخورد. ثروتمندترین مرد شهر از همه دعوت کرده بود که عصر آن روز در منزل خود با یک ضیافت بزرگ افطار کنند. ملا می‌دانست که اگر به خانه برود و لباس‌هایش را عوض کند، دیر می‌شود. او تصمیم گرفت با لباس کثیف وارد مهمانی شود. ملا در مسیر غذاهای خوشمزه‌ای را که به‌زودی می‌خورد تصور می‌کرد: خرما، عدس و نخود، زیتون و نان، حمص، فلافل، مرغ و گوشت گاو. از همه بهتر: دسر، حلوا، خرما، انجیر و باقلوا!
وقتی ملانصرالدین وارد شد، مرد ثروتمند در را باز کرد و به او از بالا و پایین نگاهی تحقیرآمیز انداخت، از لباس‌های فرسوده و پاره پاره تا کفش‌های گل‌آلودش. بدون هیچ حرفی از استقبال، به ملا اشاره کرد داخل بیایید. ملا به جمع کثیری از مردم پیوست که همه‌ی آن‌ها بهترین لباس خود را پوشیده بودند. میزها مملو از انواع غذاهای خوشمزه بود. علیرغم تلاش‌های او برای عجله، همه‌ی جاها پر شد و هیچ‌کس جایی برای ملا باز نکرد. در حقیقت، هیچ‌کس به او غذا نداد. او مجبور بود به اطراف سر بزند تا غذایی برای خودش تهیه کند. هیچ‌کس با او صحبت نکرد. انگار حتی آن‌جا نبود.
مهمانان دیگر او را کاملا نادیده گرفتند تا این‌که ملا نتوانست از غذای روی بشقابش لذت ببرد. از خیر غذاهای خوشمزه گذشت و تصمیم به رفتن گرفت. او به‌سرعت به خانه رفت و بهترین لباس خود را از جمله یک کت زیبا پوشید. سپس به ضیافت بازگشت و این بار میزبان با لبخندی بزرگ از وی استقبال کرد. میزبان سلام کرد: بیا داخل، بیا. وقتی ملا وارد شد، مردم دست تکان دادند و از گوشه و کنار اتاق او را صدا کردند، در حالی که او را دعوت کردند تا در کنار آن‌ها بنشیند و به او غذا تعارف می‌کردند.
ملانصرالدین آرام نشست. انجیر را برداشت و با احتیاط آن را در جیب کت گذاشت و گفت: لباس نو بخور پلو. سپس یک مشت آجیل را برداشت و در جیب گذاشت و گفت: لباس نو بخور پلو. او خیلی جدی شروع به غذا دادن به کت خود کرد و انواع غذاها را به کت خود می‌داد. همه‌ی افراد اتاق به ملا خیره شده بودند و متعجب بودند که او چه می‌کند. میزبان با عجله رفت و به ملا گفت: چه‌کار می‌کنی؟ چرا این‌طور به کت خود غذا میدهی؟ ملانصرالدین پاسخ داد: خوب، هنگامی که من برای اولین بار با لباس‌های قدیمی کشاورزی خود به این جشن آمدم، از من استقبال نشد. هیچ‌کس با من صحبت نمی‌کرد. اما هنگامی که من این لباس را تغییر دادم، ناگهان استقبال گرمی از من شد. بنابراین متوجه شدم این من نبودم که در این مهمانی مهم بود، بلکه لباسم بود. بنابراین من به کتم غذا می‌دهم.

 

این ضرب المثل زمانی به‌کار برده می‌شود که ارزش و ارجمندی کسی تنها برای جامه‌ای باشد که به تن کرده است و یا جایگاه و مقامی که از آنِ خود کرده است؛ نه برای انسان بودنش.

 

نگاره: -
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۲ مشارکت کننده