شیرین و فرهاد یا «فرهاد و شیرین» منظومهای عاشقانه سرودهی «وحشی بافقی» شاعر نامدار ایرانی سدهی دهم هجری قمری است. این مثنوی به پیروی از منظومهی عاشقانهی «خسرو و شیرین» اثر «نظامی گنجوی» سروده شده است. منظومهی شیرین و فرهاد پس از مرگ «وحشی بافقی» بیپایان میماند و پس از وی دو شاعر شیرازی بهنامهای «وصال شیرازی» و «صابر شیرازی» آن را به پایان میرسانند. برخی بر این باورند که «شیرینی» که «فرهاد» عاشق اوست با «شیرینِ» «خسرو پرویز» یکی نیست و «نظامی گنجوی» برای دراماتیک شدن بیشتر سرودهاش، این دو داستان را با هم درآمیخته است.
چکیدهی داستان شیرین و فرهاد
در میانهی داستان عشق «خسرو» و «شیرین» چنین روایت میشود که شیرین، شاهزادهی ارمنی، مرتبا هوس نوشیدن شیر میکرد و گلهی گوسفندان از قصر محل زندگی او دور بود. خدمتکاران برای آوردن شیر باید راهی دراز را میپیمودند و شیرین دوست نداشت آنها را به زحمت بیندازد. همچنین بهخاطر طولانی بودن مسیر، شیر تازه در راه طولانی کهنه میشد. وقتی «شاپور» متوجه این مساله شد، «فرهاد» را به او معرفی کرد و گفت او استاد سنگتراشی است و در این کار مهارت بسیاری دارد. او میتواند از کوهستان محل نگهداری گوسفندان تا قصر شیرین جویی در دل سنگ بکند تا شیر دوشیده شده در آن روان شود و مستقیما به کاخ شیرین برسد.
شاپور «فرهاد» را یافت و او به دستور شیرین، کار کندن کوه را آغاز کرد. روزی شیرین تصمیم گرفت برای تماشا کردن کار فرهاد به کوهستان برود. وقتی کار فرهاد را دید، او را تحسین کرد و چند گوهر شبچراغ گرانبها که در گردنبند خود داشت، به فرهاد کوهکن بخشید و به او گفت فعلا این جواهرات را بگیر تا بعد دستمزد تو را بهطور کامل پرداخت نمایم. فرهاد جواهرات را گرفت و تشکر کرد و آنها را در پای شیرین نثار کرد. از همان موقع عشق شیرین در دل فرهاد خانه کرد. او از آنجا به دشت رفت و از عشق شیرین نالهها میکرد؛ در حالی که کاری از دست او ساخته نبود و جرات نداشت عشق خود را به شاهزاده ابراز کند. او آنقدر در غم دوری شیرین دچار رنج بود که از مردم کناره گرفت و به تنهایی در کوه ماند.
آنقدر این ماجرا پر سوز و گداز بود که همهی مردم از این عشق آگاهی یافتند؛ از جمله خسرو که عاشق شیرین بود و شیرین نیز به او عشق میورزید. خسرو از شنیدن این خبر برآشفت و تعدادی از نزدیکان خود را فراخواند و دربارهی کار فرهاد با آنها به مشورت نشست و گفت: نمیتوانم فرهاد را به همین صورت رها کنم و اگر هم او را بکشم، بیگناهی را از میان بردهام. به من بگویید چه کنم؟ چون نمیتوانم کسی را که عاشق شیرین است، تحمل کنم. بزرگان به خسرو گفتند: پادشاها! بهتر است او را به طمع بیندازی و به او پول و مال فراوان پیشنهاد کنی تا دست از عشق شیرین بردارد. اگر پذیرفت که چه بهتر. وگرنه باید او را به کندن کوهها مشغول کنی تا یا از فکر شیرین بیرون بیاید و یا عمرش در این کار هدر شود و به مراد خود نرسد.
به دستور خسرو به فرهاد امان دادند و او را از کوه به قصر آوردند و به او هدیههای گرانبهایی بخشیدند. وقتی فرهاد به قصر رسید، خسرو با او به مناظره نشست. هر چه خسرو از فرهاد میپرسید، او با عشقی که به شیرین داشت، به خسرو پاسخهای محکم میداد و با تکیه به عشق شیرین که در دلش بود، ابدا به خودش ترس راه نمیداد. خسرو به فرهاد پیشنهاد کرد که محبت شیرین را از دلش بیرون کند؛ اما فرهاد نپذیرفت و حتی در مقابل پیشنهاد پول و طلا نیز حاضر به فراموش کردن شیرین نشد. به همین دلیل خسرو به او دستور داد که راهی در میان کوه بسازد، تا رفت و آمد او و اطرافیانش به کوهستان راحتتر باشد. فرهاد پذیرفت و به خسرو گفت این کار را میکنم تا تو ای پادشاه از من راضی شوی و دل از عشق شیرین بشویی. خسرو خشمگین شد و خواست سر فرهاد را از تنش جدا کند؛ ولی از آنجا که از قبل به او امان داده بود، چیزی نگفت و فرهاد را راهی کوه کرد.
فرهاد به فرمان خسرو به کوه بیستون رفت که از سنگهای سخت خارا بود؛ اما به عشق شیرین سختی کار را به جان میخرید. فرهاد شکل صورت شیرین را هنرمندانه بر صخرهی کوه کندهکاری کرد و سپس شکل خسرو پرویز و اسبش، شبدیز را نیز بر کوه کَند. فرهاد در هنگام کندن کوه همیشه به معشوقش شیرین میاندیشید و با این فکر، خون در دلش موج میزد. گاهی گریه میکرد و گاهی از دور بهسوی قصر شیرین نگاه میکرد و پیش خود میگفت: ای معشوق بی وفای من! اکنون که من این کوه محکم و سخت را به عشق تو میکنم، تو در کنار معشوقت، خسرو، آرام گرفتهای و به یاد غریبی چون من نیستی و خوش و خرم در جشنها و بزمها شرکت میکنی. در حالی که من جان خودم را فدای تو میکنم و خودم را میان این سنگها و صخرهها زندانی کردهام.
روزی شیرین که در حال شوخی کردن با اطرافیانش بود، به آنان گفت: حالا که فرهاد به عشق من مشغول کندن کوه است، خوب است بروم و کار او را از نزدیک تماشا کنم. سوار بر اسب خود شد و به همراه هدایایی به کوه بیستون رفت. فرهاد که باورش نمیشد شیرین به کوه آمده باشد، از دیدن او بسیار خوشحال شد و در حالی که زبانش بند آمده بود، بهسوی شیرین شتافت و به او خوشآمد گفت. شیرین احوال او را پرسید و فرهاد که از عشق او جانش به لب آمده بود، پاسخ او را با محبت و علاقه داد و سپس به او گفت: من عاشق تو هستم، ولی تو به من اهمیتی نمیدهی. خواهش میکنم قدری بمان تا تو را نگاه کنم. اگر تو هم به من علاقهمند شوی، دیگر شاه نمیتواند ادعا کند که تو عاشق او هستی.
وقتی شیرین خواست که بازگردد، اسبش زمین خورد و دیگر نتوانست از زمین بلند شود. فرهاد اسب را، در حالی که شیرین هنوز بر آن سوار بود، از زمین بلند کرد و بر گردن خود گرفت و از کوه پایین رفت. به خسرو خبر رساندند که شیرین به دیدن فرهاد آمده بود و چنین اتفاقاتی روی داد و از آن لحظه به بعد فرهاد چنان شاد شده و با انگیزه کار میکند که به زودی کندن کوه بیستون را تمام خواهد کرد. خسرو با بزرگان مشورت کرد و از آنان راه چاره خواست. آنان گفتند باید شخصی را به کوه بفرستی تا به فرهاد خبر مرگ شیرین را بدهد.
آنها مردی بدنهاد را تعلیم دادند. او به کوه رفت و به دروغ خبر مرگ شیرین را به فرهاد داد. فرهاد غمگین شد و در دم جان باخت. تیشه و سنان فرهاد که در دستانش بود و با آن کار میکرد نیز بر زمین نمناک افتاد و به نهال اناری بدل شد که میوهی آن داروی بسیاری از دردهاست. شیرین از شنیدن مرگ فرهاد غمگین شد. سپس خسرو از روی طعنه و طنز نامهای برای شیرین فرستاد و مرگ فرهاد را به او تسلیت گفت. وقتی شیرین نامهی معشوقش خسرو را دید، بسیار خوشحال شد و بر نامه بوسهها زد؛ ولی وقتی نامه را باز کرد و طعنههای گزنده او را در نامه خواند، غمگین شد؛ اما از آنجا که دختر هوشیاری بود، چیزی نگفت و جوابی نفرستاد.
فهرست عشاق نامدار ایران و جهان
نگاره: Mohammad Farahani (artchart.net)
گردآوری: فرتورچین