طالب و زهره منظومهای عاشقانه سرودهی «محمد طالب آملی» از شاعران مازندرانی و ایرانی سدهی یازدهم هجری قمری است. این مثنوی روایت دلدادگی «طالب» و دختری بهنام «زهره» است. پایان داستان این دو دلداده در روایتهای گوناگون، باهم تفاوت دارند، ولی درونمایهی بیشتر روایتها غمانگیز است و در بیشتر آنها «طالب» و «زهره» به هم نمیرسند.
چکیدهی داستان طالب و زهره
روایت اول
در حدود سال ۱۰۰۵ هجری پسری بهنام «طالب» از اعیان طایفهی آمل را به مکتب میسپارند. او با اشتیاق فراوان علوم رایج زمانه را فرا میگیرد. پس از چندی در همان مکتبخانه عاشق دختری بهنام «زهره» میشود که همشاگردیش بود. پس از مدتی بین آن دو مراوده و دوستی برقرار میگردد. از آنجایی که با هم همسایه بودند، طالب هر روز از دیوار خانهاش بالا میرفت و زهره هم به بهانهی یافتن چیزی کنار پنجره میآمد و این دو با هم ارتباط برقرار میکردند. از طرفی در مکتبخانه هم وقتی درنبود «ملا قربان» جانشین او «مشهدی علی مردان» ادارهی مکتب را به عهده میگرفت، طالب و زهره از فرصت استفاده نموده در کنار هم مینشستند و به این احساس عاشقانه ادامه میدادند. در این دلبستگیها و مراودات بود که طالب گردنبند موروثی مادرش را به یادگار به زهره میدهد.
طولی نکشید که ماجرای عشق آنها برملا شد و زهرهی عاقل به طالب هشدار میدهد که تا دیر نشده به خواستگاریاش بیاید؛ چرا که برای او خواستگار دیگری به نام «قادر» پیدا شدهاست، در این بین نامادری طالب بهانه میآورد و میخواهد خواهرزادهاش را به طالب بدهد. این نامادری به بهانهای او را به گالشی (گاوچرانی) میفرستد، بالاخره بعد از کشمکش زیاد طالب به خواستگاری زهره میرود، اما قادر راه را بر او میبندد. برادر زهره هم با تبرزین طالب را مجروح میکند. زهره که بعدا متوجه میشود، سخت ناراحت شده و به شکل درویشی درمیآید و از حال طالب خبر میگیرد، بالاخره درمییابد طالب از مرگ نجات یافت.
از طرف دیگر، نامادری زهره هم که مرتب از خواستگار زهره یعنی قادر پول و هدایا میگیرد، برای دور کردن طالب از زهره در ماهی آزادی که طالب برای زهره صید کرد و هدیه آورده بود، داروی بیهوشی ریخته، بهدست زهره میدهد. زهره که از این ماجرا بیخبر است این غذا را به طالب میدهد و او هم با خوردن آن بیهوش شده و برای مدتی عقلش را از دست میدهد. طالب که فکر میکرد زهره دانسته دست به چنین کاری زده، او را به بیوفایی و خیانت متهم کرده، با ناراحتی از آمل گریخته، به کاشان میرود، اما زهرهی بیقرار هر چه مویه میکند و میگردد او را نمییابد و وقتی میفهمد طالب به شهری دوردست رفته است با گردنبندی که از او به یادگار گرفتهاست خود را خفه میکند تا بمیرد که در این کار موفق نمیشود. زهره پس از نجات از مرگ ازدواج میکند.
طالب که به هند رفته و در آنجا به افتخار رسیده در سال ۱۰۳۶ درمیگذرد. وقتی خبر مرگ او به زهره میرسد، از داغ و فراق و مرگ طالب آشفته شده، کنار رودخانهای میرود و از ماهی سراغ طالب را میگیرد؛ چرا که قبلا چند بار طالب و زهره به آنجا رفته بودند. زهره که در عالم خیال و رویا و به یاد دوران گذشته با ماهیان صحبت میکند، دیگر به خانه برنمیگردد و برای همیشه ناپدید میشود.
بازنویسی: دکتر فرامرزی
روایت دوم
طالب گالشی است که در یک میدان کشتی عاشق زهرهی زرنگار دختر پادشاه میشود. زهره اناری را در دستمال میپیچد و به طالب میدهد و میگوید آن را باز نکن که اگر چنین کنی دیوانه میشوی. اما طالب دستمال را باز میکند و دیوانه میشود و از همانجا شاعر میشود. عشق و عاشقی طالب و زهره عالمگیر میشود تا اینکه طالب با رقیبی کجخلق به نام «قادر» روبهرو میشود و در نهایت «جونکا»ی قادر را از پای درمیآورد. گاوهای طالب آنقدر زیاد بودند که قابل شمارش نبوند. وقتی طالب داروی بیهوشی خورد، پَر آبی را آتش زد و آبی حاضر شد و یکشبه طالب و برادرش را به هندوستان برد و به قدرت الهی طالب بهسرعت زبان هندی را آموخت.
طالب پس از سختیهای فراوان به قدرت الهی دوباره در هندوستان صاحب گاو زیادی میشود. او حدود چهل سال در هند میماند و ریشش بسیار بلند میشود. «قلی» پس از سالها به دنبال طالب میرود و به او میگوید بیا که ما گرفتار دست حاکم شدهایم و او میخواهد زهره را بگیرد. بالآخره طالب به سمت «پامال» حرکت میکند، ولی وقتی میرسد که شب عروسی زهره است. طالب به عروسی میرود و شروع به «لـلهوا» (نی) زدن میکند. زهره وقتی صدای «لـلهوا» را میشنود غش میکند. طالب بعدا خوابنما میشود که اگر در چشمهی رودبار آبتنی کند دوباره جوان میشود. او هم وارد چشمه میشود و دوباره جوان هجده ساله شده و با زهره ازدواج میکند و چندین سال پادشاه آمل میشود.
بازنویسی: یزدان یزدانی
روایت سوم
طالب و زهره عاشق و معشوق هم بودند. طالب معجزه کرده بود، برادر زهره طالب را به قصد کشتن میزند و طالب همهی مال و اموالش را رها میکند و به «جزیرهی هند» میرود؛ زهره هم مسؤول گاو و مال و اموال طالب میشد. طالب زمانی که قصد کوچ از آمل را داشت، مقداری از آبدهان خویش را در دهان پسربچهای ریخت که مواظب گوسالهها بود. وقتی آن پسربچه آبدهان طالب را قورت داد، قادر شد صدای تمام حیوانات را بشنود. زهره هم این پسربچه را مختاباد کرد. پس از مدتی «سبزعلی» به دنبالش برادرش طالب راه میافتد و با سوالکردن از درختان و کبوتران و ماهیها متوجه میشود که او در هندوستان است. طالب هفت سال در هندوستان بود و در این هفت سال از اندوه نامزدش هرگز ریش خود را کوتاه نکرد.
بالآخره پادشاه به خواستگاری زهره آمد و وقتی زهره تن به ازدواج نداد گفت تو را برای پسرم میخواهم. پادشاه به هر ترفندی بود، زهره را راضی کرد و او را به عقد پسرش درآورد. طالب همانجا خواب دید که زهره دارد ازدواج میکند. طالب از هندوستان آمد و خودش را به «تلار سر» رساند، ولی کسی او را نمیشناخت. او شروع به «لـلهوا» زدن میکند. از صدای «لـلهوا» تمام گاوها جمع شدند. بالاخره آن پسربچه از خانهی ارباب آمد و فهمید که طالب برگشته است.
طالب که به عروسی رفت، زهره را دید که روی تخت نشسته است و عروس شده است. از آن طرف هم زهره که از برگشت طالب بو برده بود، با شنیدن «لـلهوا» اطمینان یافت که طالب برگشته است و به همین دلیل هم لباس عروسی و زیورآلاتش را از تنش درآورد و گفت طالب من آمد. طالب را به حمام بردند، لباسش را عوض کردند و ریشش را زدند. طالب برای زهره پیغام داد من با همین لباس میروم «تلارسر» و از او خواست صبح فردا به آنجا بیاید، چون عمرشان تمام است. صبح فردا زهره نزد طالب رفت و به محض اینکه به هم رسیدند، همدیگر را در آغوش گرفتند و «دل هر دو پاره شد» و همان دم مردند.
بازنویسی: علیمحمد نعمتی
فهرست عشاق نامدار ایران و جهان
نگاره: مجید فتاحی
گردآوری: فرتورچین