داستان کوتاه سلیمان و بلقیس

داستان کوتاه سلیمان و بلقیس

سلیمان و بلقیس یا «سلیمان و ملکه‌ی سبا» منظومه‌ای عاشقانه سروده‌ی «ابوالفضل کمال‌الدین حیاتی گیلانی» از شاعران سده‌های دهم و یازدهم هجری قمری است. داستان سلیمان و بلقیس از داستان‌های «قرآن کریم» است و به‌جز «حیاتی گیلانی»، شاعران دیگری نیز آن را به نظم درآورده‌اند. برخی از برجسته‌ترینِ آنان بر این پایه‌اند: «زلالی خوانساری» شاعر سده‌ی یازدهم هجری قمری، «فیضی دکنی» شاعر پارسی‌گوی هندی سده‌های دهم و یازدهم هجری قمری و «احمدخان صوفی» شاعر پارسی‌گوی هندی سده‌های دوازدهم و سیزدهم هجری قمری. این مثنوی روایت دلدادگی «سلیمان»، پیامبر و فرمانروای «پادشاهی متحد اسرائیل» و «بلقیس» ملکه‌ی سرزمین «سبا» است.
چکیده‌ی داستان سلیمان و بلقیس
خداوند «سلیمان» نبی را پادشاهی و پیامبری توامان عطا کرده بود. همه‌ی جانداران تحت اختیار او بودند و بر جن و انس، دیو و دد و دام فرمان می‌راند. سلیمان از این همه قدرت و جاه، به غرور می‌افتد و از باریتعالی می‌خواهد که همه‌ی جانوران را میزبانی کند. از جانب پروردگار خطاب می‌آید که: ای فرزند «داوود» هشیار باش، رزاقی شغلی است بس دشوار رزاقی صفت خداست. سلیمان آن را شکرگزاری نعمت‌های خداوند می‌داند. خداوند جهت امتحان و عبرت سلیمان و نمودن عجز و ضعف او می‌پذیرد. 
موجودات از اطراف و اکناف بر درگاه سلیمان حاضر می‌گردند و او را سجده می‌برند. در این هنگام ماهی بدترکیبی از دریا سر بیرون می‌آورد، چشمانش مانند آتشگاه تفته است و دست و پای بزرگ دارد. ماهی نزد سلیمان می‌رود و به او می‌گوید که از جانب پروردگار بر او وحی شده که سلیمان، جمله جانداران را میهمان کرده است. سلیمان در جواب می‌گوید: این صحرای پهن، پُر است از هر گونه خورش. ماهی تمام غذاها را می‌بلعد و جانوران دیگر گرسنه می‌مانند. ماهی به‌سوی تخت سلیمان حرکت و غذای دیگری طلب می‌کند. اما سلیمان پاسخ می‌دهد که دیگر غذایی باقی نمانده است و همه خوراک تو شد. ماهی می‌گوید آن‌چه خورده‌ام در حکم ناشتایی بوده است، من هر روز سه لقمه همانند این روزی دارم. امروز نیم روزی من به مهمانی تو حواله است. سلیمان از شنیدن سخنان ماهی بی‌هوش می‌شود.
سلیمان درمی‌یابد که این، امتحان الهی بوده است. از آن‌جا حرکت می‌کند و به سرزمین مورچگان می‌رسد. ناگاه آواز موری به‌گوش او می‌رسد که دیگر موران را به رفتن به پناهگاه ترغیب می‌کند. و بدان‌ها می‌گوید جان خود را نجات دهید که لشکر سلیمان می‌آید. سلیمان دستور می‌دهد آن مور را به درگاه او حاضر کنند. از او می‌پرسد چرا دیگران را از لشکر من بر حذر داشتی؟ آیا جانوری را آزرده‌ام؟ مور پاسخ داد: من مهتر مورانم، باید از کهتران مراقبت کنم. دیگر این‌که در این سرزمین گنج‌ها نهفته است؛ ما از آن بیمناکیم که شاید کسانی به طمع زر، زمین را بکاوند و ما را تباه سازند. مور سلیمان را به مهمانی خود دعوت می‌کند و پای ملخی حاضر می‌سازد. سلیمان اعتراض می‌کند که لشکریان لشکریان من از پای ملخی سیر نمی‌گردند. اما با کرم خداوندی همه‌ی لشکریان از آن می‌خورند و سیر می‌شوند. سلیمان از این امر حیرت می‌کند و به خلوتگاه خود می‌رود و چهل روز و شب ایستاده به زاری می‌پردازد و از خداوند طلب غفران می‌کند تا سرانجام عفو می‌شود.
در درگاه سلیمان، «هدهد» مامور جستن آب است. روزی به‌طلب آب می‌رود و در دشتی، مرغی هم‌جنس خود می‌یابد و با آن مرغ  که پیک پادشاه «سبا» بود  به‌طرف ملک سبا پرواز می‌کند. هدهد بعد از پرسیدن نام پادشاه سبا و چگونگی ورود به شهر، به‌سوی سلیمان باز می‌گردد. از آن‌سو، سلیمان طبق رسم خود هنگام وضو آب می‌خواهد، اما آماده نیست. عقاب و کرکس را به جستجوی هدهد می‌فرستد. عقاب، هدهد را در نزدیکی سرزمین سبا می‌یابد و به درگاه سلیمان می‌آورد. سلیمان از سبب نسیان و عصیان هدهد می‌پرسد و هدهد ماجرای رفتن به سرزمین سبا و پادشاه آن را به تمامی بازگو می‌کند.
سلیمان بعد از شنیدن سخنان هدهد، از «آصف برخیا» می‌خواهد که نامه‌ای به «بلقیس» بنویسد سراپا وعده و وعید، عتاب و لطف. و به هدهد دستور می‌دهد نامه را به سبا ببرد. هدهد از سلیمان درخواست می‌کند که عده‌ای از پرندگان، او را در این سفر همراهی کنند. هدهد با مرغان دیگر به نزدیکی شهر سبا که می‌رسند صیحه‌ی بلندی برمی‌کشند که از صدای آن، نگهبانان بی‌هوش می‌شوند و هدهد وارد قبه می‌گردد. از روزن قبه، داخل خوابگاه بلقیس شده، نامه را بر سینه‌ی بلقیس می‌نهد. بلقیس از خواب بیدار می‌شود و نامه را یافته، می‌خواند.
بلقیس مجلسی می‌آراید و بزرگان سبا را بدان دعوت می‌کند و موضوع نامه‌ی سلیمان را با آنان در میان می‌نهد. سرانجام تصمیم می‌گیرند که «منذر» را نزد سلیمان گسیل کنند. آن‌ها از سلیمان می‌خواهند که سه کار زیر را بدون کمک دیوان و جنیان انجام دهد: نخست کنیزان و غلامان را  که لباس یکدیگر پوشیده‌اند، از هم جدا سازد، دوم گهر ناسفته‌ای را سوراخ کند و سیم رشته‌ای را از جزع کجی بگذراند. سلیمان با امداد الهی خواسته‌های بلقیس را برآورده می‌کند. آن‌گاه نامه می‌نویسد و در آن بلقیس را به صلح و تسلیم دعوت می‌نماید. منذر نامه را به بلقیس می‌رساند و آن‌چه اتفّاق افتاده بود را به او می‌گوید. بلقیس بار دیگر اعیان شهر را فرا می‌خواند و نامه‌ی سلیمان را بدیشان نشان می‌دهد و آنان را به لطف سلیمان امیدوار می‌سازد. 
بلقیس با هدایای بسیار راهی درگاه سلیمان می‌شود. آصف بن برخیا قبل از رسیدن بلقیس (به کمک اسم اعظم) تخت بلقیس را به نزد سلیمان حاضر می‌کند. سلیمان بعد از دیدن جمال بلقیس و ایمان آوردنش، جمعی از بزرگان را به خواستگاری می‌فرستد و او را به نکاح خود درمی‌آورد و پنهانی وارد قصر خود می‌کند. سرانجام زمان مرگ سلیمان فرا می‌رسد. سلیمان بلقیس را به جانشینی خود انتخاب می‌کند. سلیمان از خداوند درخواست می‌کند که تا مدتی مرگ او را پنهان سازد و جسم او را از هم نریزاند تا جنیان و دیوان تمرد نکنند. سلیمان مدت یک سال و اندی در حالی که بر عصای خویش تکیه کرده، می‌ماند. تا این‌که موری عصای او را می‌کاود و سلیمان بر زمین می‌افتد و همگان از وفات او مطلع می‌گردند.

 

فهرست عشاق نامدار ایران و جهان

 

نگاره: Sailko - Paul Bril (commons.wikimedia.org)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۲ مشارکت کننده