نجما و رعنا منظومهای عاشقانه و از داستانهای بومی مازندران بوده و نویسندهی آن ناشناخته است. این داستان روایت دلدادگی بازرگانزادهای اهل فارس بهنام «میرنجمالدین» شناخته شده با نام «نجما» و دختری مازندرانی بهنام «رعنا» است.
چکیدهی داستان نجما و رعنا
در این داستان، از پدر نجما بهعنوان تاجری سرشناس اسم برده میشود که همراه با پسرش و غلامان خود به مازندران آمده و به «نجما» اجازهی دادوستد در بازار میدهند، که نجما در گشت و گذارش چشمش به دختر زیبارویی میافتد که از هوش میبرد. نجما با شرح ماجرا برای پدرش، با نقشهی پدرش، در مازندران میماند تا دل دختر را بهدست آورد. بعد از جلبِ نظر کردنِ «رعنا»، نجما به او میگوید من به شیراز میروم، ولی دوباره بعد از مدتی برمیگردم، ولی اگر شرایط طوری شد که نتوانستم برگردم این انگشتر یادگاری نزد تو بماند. سپس هر دو از هم خداحافظی کردند و نجما سوار شتر عازم شیراز شد.
شب شنبه که نجما شد روانه - که دنیا بر سرم آخر زمانه
شترداران شما لنگر برانید - که نجما جاهله خوابش گرانه
(جاهل در زبان مازندرانی یعنی جوان ناپخته)
روزها گذشت، اما خبری از نجما نشد و نجما شرایطش طوری شد که نمیتوانست نزد رعنا برود و بههمین خاطر نجما بیمار شد و پدرش هر چه او را نزد طبیب میبرد شفا نمییافت. رعنا که دید خبری از نجما نیست، تصمیم گرفت چند نفر را همراه با همان انگشتر به شیراز بفرستد و به ماموران گفت به فلان منطقهی شیراز بروید و یک غذا مانند آش درست کنید و پخش کنید تا شاید او را پیدا کنید و وقتی ماموران پرسیدند چگونه اورا پیدا کنیم، رعنا به آنها چند نشانه داد و گفت اول اینکه نجما هیچگاه از رودخانه نمیپرد و همیشه درون آن گام برمیدارد، دوم اینکه هیچگاه بر جای نمناک و خیس نمینشیند و آخرین نشانه اینکه هیچگاه آش داغ نمیخورد.
ماموران راهی شیراز شدند و وقتی به منطقهی مزبور رسیدند، نزدیک یک رودخانه شروع به پخش کردن آش کردند و اقوام نجما به خانوادهی او گفتند فلان منطقه آش پخش میکنند، او را ببرید بخورد شاید شفا یابد. او را به آن منطقه بردند و ماموران دیدند یک نفر از روی آب نپرید و از درون آب آمد، او را زیر نظر گرفتند و وقتی دیدند مریض است، به خانوادهاش گفتند او را روی زمین بنشانید، ما برایش آش میآوریم. ولی خانوادهی او گفتند او روی زمین نمناک نمینشیند. شک ماموران بیشتر شد و وقتی به او آش دادند، خانوادهاش گفت آش را بگذارید سرد شود، بعدا میخورد. این حرف را که شنیدند، شکشان به یقین تبدیل شد و کنار ظرفش، انگشتری که رعنا داده بود را گذاشتند.
نجما وقتی چشمش به انگشتر افتاد انگار مریضیاش برطرف شد و شروع به حرکت بهسمت رعنا کرد. در راه درویشی را دید، درویش به او گفت: پی یار میروی؟ نجما گفت خیر! درویش به نجما گفت: چشمانت را ببند. وقتی چشمانش را بست دید اسبی جلویش حاضر شد. درویش دوباره به او گفت: چشمانت را ببند و او دوباره بست و وقتی چشمانش را باز کرد، دید جلوی کاخ رعنا حاضر شده! درویش به او گفت: گفتم که به دنبال یار میروی، ولی تو انکار کردی! درویش نکتهای هم به نجما گفت و آن اینکه تو بر شمشیر پیروز میشوی، اما از تار موی زنان شکست میخوری! نجما حرف درویش را نشنیده انگاشت و هر چه دنبال رعنا گشت اورا نیافت!
نجما برای دیدن رعنا باید وارد قصر میشد، ولی جانش در خطر بود به همین خاطر خودش را به شکل گدا درست کرد و درِ ورودی کاخ را زد. کنیزی در را باز کرد و تکه نانی به او داد، نجما گفت:
شب جمعه به هنگام گدایی - کنیزک تکه نان بر من بدادی
نمیپرسی تو از خاک کجایی ؟ - واینک بر در سلطان چرایی؟
کنیزک داستان را به رعنا گفت و رعنا گفت عجب گداییست که از ما طلبکار است! رعنا جلوی در رفت، ولی نجما را نشناخت و گفت:
قوی هیکل قلندر بیحیایی - جوانک، زینچه بر دربار مایی؟
نجما که دید رعنا او را نشناخت، عصبی شد و گفت:
من قوی هیکل، قلندر، بیحیایم؟ - ندانستی که یار بیوفایم؟
نجما این را گفت و حرکت کرد. رعنا بعد از شنیدن این حرف فکری کرد و تازه فهمید گدا همان نجما بود، سپس دنبالش دوید و او را پیدا کرد و گفت:
دیروز در باغ بودم، جای تو خالی - به تو مشتاق بودم، جای تو خالی
نجما حرفهای رعنا را شنید و او را بخشید و با هم به باغ رفتند. همین که در باغ در حال قدم زدن بودند، یکی از نگهبانان او را دید و خبر را به وزیر رساند. وزیر پسرش را خبردار کرد و پسرش به باغ آمد و آن دو را دید، رعنا ناگهان چشمانش به پسر وزیر افتاد و از ترس گریه کرد! نجما به او گفت: چرا گریه میکنی؟ رعنا گفت:
عزیز جان بد تش آمد، بد تش آمد - میان برف و باران، آتش آمد
(تش در زبان مازندرانی یعنی آتش)
در همین زمان نجما پسر وزیر را دید و چون رعنا کنارش بود قوت گرفت و چنان دنبالش کرد که پشت سرش را هم نگاه نکرد! به شاه خبر دادند که نجما آمده و کسی جلودارش نیست! پدر رعنا برای اینکه نظر نجما را جلب کند، یک روحانی را نزدش فرستاد که اعتماد او را جلب کند، روحانی نزد نجما آمد و به او اطمینان داد که رعنا را به عقدش درمیآورد و نجما را با خود نزد پدر رعنا برد! شاه (پدر رعنا) گفت: به سه شرط راضی میشوم، دخترم رعنا را به عقد تو دربیاورم! اول اینکه باید پهلوان دربار را شکست دهی. دوم اینکه باید از بین ۳ دختر که ما سوار اسب میکنیم، تو چشم بسته رعنا را تشخیص دهی و سوم اینکه باید یک روزه به مکه بروی و برگردی!
رعنا به نجما گفت: پهلوان دربار کسی هست که تا بهحال کسی موفق به شکستش نشده، جانت را در ببر و فرار کن! نجما بالاخره شروط شاه را قبول کرد و قرار شد با پهلوان دربار نبرد کند. نبرد آن دو آغاز شد و نجما همان ابتدا پهلوان را هُل داد و او به دیوار پشت سرش برخورد کرد و دیوار روی سرش خراب شد و سرش از وسط شکست و همانجا مرد! نجما شرط اول را با موفقیت پشت سر گذاشت و پدر از شکست پهلوانش بسیار ناراحت شد!
نوبت به شرط دوم رسید! شاه، رعنا و دو تا از دخترها را سوار اسب کرد و چشم نجما را بستند و به او گفتند: علاوه بر اینکه باید رعنا را تشخیص دهی، باید اسم غلامی که افسار اسب را در دست دارد را هم تشخیص دهی! نجما در این مرحله با امداد از غیب ( نظرِ ویژهی درویش بر وی) توانست موفق شود. اینگونه شد که نجما شرط دوم را هم با موفقیت پشت سر گذاشت. حالا باید در عرض یک شبانه روز به مکه میرفت و برمیگشت! رعنا که از حالات عرفانی نجما خبر نداشت، گفت: چگونه میخواهی یک شبانه روز به مکه بروی و برگردی؟ نجما گفت: تو نگران این موارد نباش و خودت را برای عروسی آماده کن! نجما به راه افتاد و هنوز به آخر روز نرسیده بود که خبر آوردند نجما برگشته و برای اثبات ادعای خود، ارمغانی از مکه آورده!
پدر رعنا تعجب کرد و به رعنا گفت: با یک تار موی، نجما را ببند و نزد من بیاور تا من با او صحبت کنم! خودت هم مقدمات عروسی را فراهم کن. ما او را به حمام میبریم و با لباس دامادی به مراسم میآوریم! رعنا حرف پدر را باور کرد و با یک تار مویِ خود دستان نجما را بست! نجما به رعنا گفت: من حرف تو را گوش میکنم اما بدان من بر شمشیر پیروز میشوم، اما بر موی زن پیروز نخواهم شد و زمانی که از کنارت بروم دیگر مرا نخواهی دید! ماموران نجما را به حمام بردند و از آنجایی که نمیتوانست از خود دفاع کند، چشمانش را درآوردند و کنارش گذاشتند! یکی از نگهبانان به رعنا گفت: تو داری برای عروسی آماده میشوی؟ به حمام برو تا ببینی چه خبر است! رعنا به حمام رفت و دید محبوبش دیدگانش را از دست داده! نجما، رعنا را شناخت و گفت:
دلبر جان! تو بده یک آب خوردن - که آسان بگذرد، جان دادنِ من
رعنا به نجما آب داد و با همین کاردی که چشمان نجما را درآورده بودند، خودش را کشت! بدین ترتیب هر دو با هم از این دنیا وداع کردند! به پدرش خبر آوردند که رعنا هم خودش را کشته! پدرش در این لحظه به عشق راستین دخترش به نجما پی برد و دستور داد جسد آن دو را در دو طرف رودخانهای بهخاک بسپارند! سالها بعد در دو طرف رودخانه و از قبر هر دو نفر درختهایی رشد کردند که این درختان خم شدند به سمت یکدیگر و با هم یکی شدند.
فهرست عشاق نامدار ایران و جهان
نگاره: -
گردآوری: فرتورچین