تاجالملوک و گل بکاولی یا «گل بکاولی» داستانی هندی است که نخستین بار بهدست «شیخ عزتالله بنگالی» متخلص به «امامی» در سال ۱۱۳۴ هجری قمری به نظم فارسی درآمده است. این منظومه روایت دلدادگی «تاجالملوک» پسر «زینالملوک» شاه «شرقستان» و «گل بکاولی» دختر «فیروزشاه» شاه «پریان» است.
چکیدهی داستان تاجالملوک و گل بکاولی
«زینالملوک» شاه «شرقستان» پسری بهنام «تاجالملوک» دارد که به گفتهی منجمان اگر شاه به او نگاه کند، کور میشود. شاه از ترس، فرزند را در قصری دور پرورش میدهد. روزی هنگام شکار او را میبیند و نابینا میشود. به فرمان شاه، تاجالملوک را از شهر اخراج و مادرش را رفتگر میکنند. طبیبان، گلی را که از آن «بکاولی» (دختر شاه پریان) است، شفابخش نابینایی شاه میدانند. چهار پسر شاه مامور جستوجوی گل شده و عزم سفر میکنند. تاجالملوک نیز ناشناس با ایشان همراه میشود و در شهر «فردوس» توقف میکنند.
شبی شاهزادگان برای خوشگذرانی به خانهی «عیاره» میروند و در بازی نرد با او، همهی اموال خود را میبازند. در سومین بازی، خود را گرو مینهند و حبس میشوند. تاجالملوک به قصد نجات شاهزادگان بهعنوان غریبی بیکس، نزد عیاره میرود تا او را به نوکری بپذیرد. عیاره با اعتماد به تاجالملوک، راز غلبه بر حریفان را به او میگوید: باید چراغی را بر سر گربهای بگذارد تا سایه بر نرد اندازد و موشی که در سایهی چراغ است، قرعه را بغلطاند.
تاجالملوک با پی بردن به حیله، راسویی را پرورش میدهد و شبی با تغییر شکل به خانهی عیاره میآید و موش را از راسو میترساند و بر عیاره چیره میشود و با تصاحب اموال او، برادران را از بند آزاد میسازد. سپس حقیقت حال خود را برای عیاره تعریف میکند. عیاره او را از رفتن به قصر بکاولی برحذر میدارد؛ اما تاجالملوک در جامهی قلندران در جستوجوی گل از فردوس خارج میشود.
مدتی بعد به کوهی مهیب میرسد که مسکن دیوان است و نشان بکاولی را میپرسد. دیو با نامهای به خواهر خود «حماله» دختر او «محموده» را به عقد تاجالملوک درمیآورد و حماله از شاه موشان میخواهد که با زدن نقبی، تاجالملوک را به قصر بکاولی برساند. تاجالملوک پس از رسیدن به «قصر زمرد»، گل را از حوض برمیدارد و با دیدن بکاولی شیفته و مدهوش میگردد. پس از بازگشت به فردوس عیاره و محموده را به شرقستان میفرستد و خود در جامهی گدایان در پی ایشان میرود.
ناگاه برادران خائن راه را بر او میبندند و با دزدیدن گل به شرقستان میروند و چشمان پدر را شفا میدهند. از سوی دیگر بکاولی در جستوجوی دزد گل به شرقستان میآید و در صورت جوانی زیبارو به خدمت زینالملوک میرود. تاجالملوک نیز در حوالی شرقستان به یاری حماله و دیوان با جواهرات قصری عظیم و باشکوه میسازد و عیاره و محموده را بر مسند مینشاند. زینالملوک با شنیدن خبر ساخته شدن قصری با چنین عظمت در مدت سه روز، وزیر خود را به آنجا میفرستد و تاجالملوک با استقبال از او شاه را به ضیافت دعوت میکند.
بکاولی در خیل ندیمان زینالملوک به قصر تاجالملوک میآید و عاشق و مدهوش جمال او میگردد و نامهای عاشقانه به او مینویسد. تاجالملوک نیز در میان بزم، هویت واقعی خود و چگونگی یافتن گل را برای پدر شرح میدهد. زینالملوک با تنبیه پسران بار دیگر تاجالملوک را بر تخت مینشاند. تاجالملوک پس از نوشتن پاسخ نامهی بکاولی، به دیدار او میرود و «جمیلهخاتون» مادر بکاولی با دیدن ایشان در حال عشقبازی، تاجالملوک را به هوا پرت میکند و بکاولی را بهدست پدرش «فیروزشاه» در طلسمی مقید میسازد.
تاجالملوک با مشقت بسیار از دریای محیط نجات مییابد و پس از کشتن اژدها و برداشتن مهرهی مار در حوضی شنا میکند و ناگاه به صورت زنی زیبارو درمیآید و با جوانی ازدواج میکند. مدتی بعد با غسل در حوضی بهصورت جوانی سیاهپوست درمیآید و سومین بار که در حوض میرود، بهصورت اولیه بازمیگردد. او پس از رسیدن به قصری درون کوه، «روحافزا» دختر عموی بکاولی را که در بند دیو سیاه است، نجات میدهد و شجاعانه در مبارزه با دیو او را از پای درمیآورد. فیروزشاه و بکاولی با شنیدن خبر آزادی روحافزا به دیدار او میآیند و بکاولی هر روز نزد تاجالملوک میرود. مادر روحافزا با صحبتهای بسیار جمیلهخاتون را راضی به ازدواج ایشان میکند و فیروزشاه برای بکاولی و تاجالملوک عروسی باشکوهی برپا میکند.
تاجالملوک به همراه عروس به شرقستان بازمیگردد. «راجه والی امرنگر» با شنیدن خبر ازدواج بکاولی با آدمیزاد، او را احضار میکند و در آتش میسوزاند و بار دیگر او را برای رقص در بزم زنده میگرداند. تاجالملوک شبی بهعنوان نوازنده به مجلس راجه میرود و راجه با شناسایی او، بکاولی را بهصورت سنگ در بتخانه «راجه چترسین» قرار میدهد. دختر راجه چترسین «چتراوت» با دیدن تاجالملوک دلبسته و مدهوش او میگردد؛ اما تاجالملوک درخواست ازدواج او را نمیپذیرد و در زندان راجه محبوس میشود. عاقبت برای نجات خود با عذرخواهی از بکاولی به ازدواج با چتراوت تن درمیدهد.
مدتی بعد راجه چترسین با دیدن بیتوجهی تاجالملوک به چتراوت بتخانهی بکاولی را به دریا میاندازد. چند سال بعد تاجالملوک با یافتن بکاولی، او و چتراوت را به شرقستان میبرد. هنگامی که «مظفرشاه» و فیروزشاه به دیدار بکاولی میآیند، «بهرام» وزیرزادهی زینالملوک با دیدن روحافزا عاشق او میشود و مظفرشاه با پی بردن به این عشق، دستور میدهد او را در آتش بیندازند؛ اما بکاولی شفیع او میشود و بهرام با روحافزا ازدواج میکند.
فهرست عشاق نامدار ایران و جهان
بازنویسی: دکتر حسن ذوالفقاری
نگاره: بهزاد بزرگی
گردآوری: فرتورچین