داستان کوتاه زندگی

داستان کوتاه زندگی

فریدون یه انگشت نداشت؛ مادرزادی انگشت اشاره‌ی دست چپ نداشت! ننه بابای خوب داشت، خانواده‌ی درست حسابی؛ مدرسه‌ی خوب درس خوند؛ سفرای خوب خوب رفت؛ دانشگاه رفت، مهندس شد. اما... یه انگشت نداشت... همین درد توی سینه‌ش بود! درد بدتر این‌که دختری که عاشقش بود به‌خاطر همین یه دونه انگشت نداشته، بهش جواب رد داد؛ اون‌جا بود که هر چی فریدون کلاس موفقیت و عزت نفس رفته بود، دود هوا شد!
چند سالی گذشت و فریدون با دختر خوبی ازدواج کرد؛ می‌گفت خوب، چون فریدون رو با انگشت نداشته‌ش خواسته بود! بعد چند سال زندگی، فریدون فهمید غم عشقش اون‌قدرا هم دردناک نبوده و بی‌جهت عمری غصه‌شو خورده است. درد بدتر اینه که هنوز بچه‌ای نداشت؛ تو حین و بین دوا درمون؛ مادر فریدون مُرد! اون‌جا بود که فریدون فهمید درد بدتر غم بی‌مادریه، بچه نداشتن چه اهمیت داشت، وقتی خودش گلی به سر مادرش نزده بود و الان حسرت روی حسرت تلمبار می‌کرد.
بالاخره خدا به فریدون یه دختر سالم داد، همون لحظه‌ی اول به دستای بچه‌ش نگاه کرد که یه وقت انگشتی کم نباشه. بچه بزرگ شد، پدر فریدون مرد، زنش مریض شد، فریدون پیر شد. و دم مرگش به دخترش گفت: ما آدما همیشه فکر می‌کنیم یه چیزی نداریم، فکر می‌کنیم خونمون کوچیکه، ماشینمون خوب نمی‌رونه، هوامون بده، اونی که خواستیمش رفته، عزیزمون مرده...
اون‌قدر تو زندگیمون فکر نداشته‌هامون هستیم که یادمون می‌ره چیا رو داریم، کیا رو داریم. اون‌قدر حساب کتاب دل و عقلمون اشتباهه که چشم باز می‌کنیم، می‌بینم ساعتای آخر عمرمونه و حیف که کیف زندگی رو نکردیم... کاش ده انگشت نداشتم، اما کم غصه می‌خوردم... اون موقع کمتر هر روز می‌مُردم... تو مث من نشو بابا جان... زندگی هر چی باشه، خوبه، زندگی کن.

 

نسرین قنواتی
نگاره: RosZie (pixabay.com)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۳ مشارکت کننده