داستان کوتاه پیرمرد و عارف

داستان کوتاه پیرمرد و عارف

پیرمردی در حجره‌ی خود در بازار نشسته بود که عارفی از کنار حجره‌ی او گذر کرد. پیرمرد سریع به بیرون حجره رفت و او را گفت: ای عارف! شرف حضور در حجره‌ی ما بر من ببخش و مرا نصیحتی کن. عارف اجابت نمود و در حجره داخل شد.
پیرزنی برای گرفتن شکر به حجره‌ی او آمد و سکه‌ی کم‌ارزشی داشت که اندازه‌ی سکه خود از پیرمرد شکر خواست. پیرمرد گفت: مرا ببخش، سنگ معادل سکه‌ی تو ندارم تا شکر بر تو وزن کنم. پیرزن ناامید و شرمنده رفت.
پیرمرد، عارف را شربتی مهیا کرده تا برای موعظه‌ی او بر منبر رود. عارف گفت: ای پیرمرد! امروز دیدم در گذر این همه عمر، از این همه مرگ و نیستی و رها کردن ثروت دنیا بر وراث، تو هیچ پند و عبرتی نگرفته‌ای. پس اگر من هم تو را پندی دهم، بی‌گمان آن را هم نخواهی گرفت.
تو را سنگی معادل سنگ آن پیرزن نبود که شکر بر او وزن کنی و مرا کلامی هم‌وزن این همه غفلت تو نیست که تو را کمترین پندی وزن کنم و بفروشم. تو اگر دنبال آن بودی که مدیون او نشوی، به‌جای دست خالی رد کردن او، شکر بیشتر می‌دادی و از خویشتن می‌بخشیدی.

 

نگاره: Artemsh (freepik.com)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۳ مشارکت کننده