شاعری نزد پادشاهی رفت و قصیدهای را که در مدح او ساخته بود، خواند. قصید بسیار پسند واقع شده و شاه به او گفت: آیا ترجیح میدهی که سیصد تومان صلهی این قصیده را به تو بپردازم یا آنکه سه حکمت به تو بیاموزم؟ هر حکمتی در عوض یکصد تومان؟
شاعر که خواست پایهی تملق را حتی الامکان بالاتر گذاشته باشد، گفت: البته ترجیح میدهم که سه حکمت از زبان ملوکانه آموخته، آنها را ذخیرهی روزگاران خود بنمایم.
شاه گفت: بسیار خوب. حکمت اول آنکه هر وقت به حمام میروی و سرت را صابون میزنی، زینهار چشمهای خود را باز مکن که مبادا آب صابون به درون چشمهایت رفته و اسباب سوزش آنها را فراهم سازد.
شاعر گفت: ای وای که ثلث صلهام به هدر رفت.
شاه گفت: حکمت دوم بالعکس. وقتی که در کوچهها راه میروی، چشمهای خود را به هم مگذار که مبادا در جلوی پایت چاهی واقع شده باشد و به آن چاه در افتاده، اولاد خود را یتیم بکنی.
شاعر گفت: ددم وای، ثلث دوم هم به هدر رفت. همین دو حکمت، من و هفت پشت از اعقاب من را کفایت کرده، متوقعم بفرمایید آن یکصد تومان باقی مانده را به من بدهند تا مرخص بشوم.
شاه خندید و حکم داد سیصد تومان صلهی قصیده را به او پرداختند.
برگرفته از کتاب هزار و یک حکایت، نوشتهی دکتر خلیل خان ثقفی (اعلم الدوله).
نگاره: Pankaj Jagya (istockphoto.com)
گردآوری: فرتورچین