در یکی از قهوهخانههای دور از مرکز شهر پاریس که ملاقاتگاه دزدان و ارازل و اوباش بود، تنها بعد از نصف شب در سر میزی نشسته و روزنامهای که تفصیل بازیهای تماشاخانه و صورت بازیگران را رسم و درج میکنند، ملاحظه میکردم. در ضمن احسان نمودم شخصی که تازه وارد قهوهخانه و نزدیک به میز شده بود، نظر بر روزنامه انداخته و صورت دختر رقاصی را که من نیز به آن نگاه میکردم، دید و به یک باره خندید.
سر بلند نموده و دیدم مردی است که از سایر مشتریان معمولی آن قهوهخانه هیچ کم نیامده، آثار شرارت کاملا از وجنات سیمای وی آشکار است. بدون سابقه و آشنایی، پهلوی من نشست و به من گفت: آیا این دختر را میشناسید؟ گفتم: بلی، شما چطور؟ گفت: بین من و او حکایتی در شش سال قبل واقع شده که بیمزه نیست برای شما نقل کنم. گفتم: بفرمایید.
گفت: وقتی بود که این دختر هنوز معروفیت امروزه را نداشته و در تماشاخانههای کوچک رقاصی میکرد. من برق انگشترهای او را دیده و میدانستم که همه وقت، بعد از نصفه شب به منزل خویش که در طبقهی سوم عمارت واقع بود، مراجعت کرده و تنها میخوابد. شبی قبل از آمدن او، من آهسته و بیآنکه دربان ملتفت شود، خود را به آن خانه انداختم و به اتاق دختر رفتم. قدری تفحص نمودم، چیزی نیافتم که مناسب حال باشد و مصمم شدم که خود را در آنجا پنهان بدارم تا وقتی که دختر از تماشاخانه برگشته و خواست بخوابد، آن وقت بعد از به خواب رفتن او، جواهرات را که لابد در کشوی میز یا در بالای سر خود میگذارد، آهسته در ربوده و به اصطلاح جیم شوم.
تقریبا نیم ساعت از نصف شب گذشته بود که صدای باز شدن درب خانه و بعد صدای پای آن دختر که وارد اتاق میشد به گوشم رسید. من خود را در پشت پرده که در یک طرف اتاق روبهروی بخاری آویخته شده بود، کشانیده و در آنجا پنهان شدم. دختر وارد اتاق تاریک شده و نزدیک بخاری رفت و کبریت کشیده، خواست شمعی را که جلوی آیینه و روی بخاری گذاشته شده بود، روشن کند. من از شکاف پرده، برق انگشترهای او را در آیینه دیده و روحم در پرواز و دلم برای بهدست آوردن آنها در سوز و گداز بود.
شعلهی کبریت که نزدیک فتیلهی شمع شد، هنوز آن را روشن نکرده، لرزیده و خاموش شد. دختر با خود حرف زده و گفت: عجب همین آخرین کبریتی بود که در قوطی داشتم و حالا باید زحمت کشیده و بروم پایین و به چه مشقتی تحصیل کبریت کرده، بیاورم. این سخن گفت و از اتاق بیرون رفت.
من در پشت پرده ایستاده بودم. بعد باز صدای درب بزرگ و بعد از آن صدای پای دختر بهگوش رسید که برگشته بود، ولی این بار چون وارد اتاق شد، علاوه بر چراغی که در دست داشت، دو نفر پلیس نیز همراه آورده و آن دو نفر در کمال صفا مرا گرفته، به نظمیه و از آنجا به محبسم بردند و معلوم شد آن دختر وقتی که میخواست شمع را روشن کند، نوک کفشهای مرا که از زیر پرده نمایان بود، در آیینه دیده، ولی هیچ خود را نباخته و حرفی نزده، عمدا چراغ را روشن نکرده بود و با کمال متانت، تمام شدن کبریت را بهانه قرار داد و به این تدبیر مرا پنج شش دقیقه در پشت پرده و بعد شش ماه در محبس نگاه داشت.
بلی همین دختر که عکسش را ملاحظه میفرمایید، همین دختر، این حقه را به ما زد. اگرچه آرزوی الماسها را به دل من گذاشت، اما من از او رنجشی ندارم و اگر شما با او دوستید و او را ملاقات میکنید، خواهشمندم از قول من سلام رسانده و این قوطی کبریت را که به شما میدهم، به او بدهید.
برگرفته از کتاب هزار و یک حکایت، نوشتهی دکتر خلیل خان ثقفی (اعلم الدوله).
نگاره: FORTIER sc. (drouot.com)
گردآوری: فرتورچین