داستان کوتاه ابوایوب و منصور خلیفه‌ی عباسی

داستان کوتاه ابوایوب و منصور خلیفه‌ی عباسی

ابوایوب مرزبانی وزیر منصور، هرگاه به محضر منصور فرا خوانده می‌شد، رنگ می‌باخت و می‌لرزید و هنگامی که بیرون می‌آمد، رنگ به چهره‌اش برمی‌گشت. وی را گفتند: با آن‌که بسیار نزد خلیفه روی، و وی را با تو انسی است، بینیمت که هرگاه نزدش روی، رنگ همی بازی. پاسخ داد: کار من و شما بدان باز و خروس ماند که مناظره می‌کردند.
باز خروس را گفت: بی‌وفاتر از تو نسبت به یارانت ندیده‌ام. چه هنگامی که بیضه‌ای بیش نیستی همی آورندت و در آغوش مرغانت می‌نهند. در دستشان از بیضه بیرون همی آیی و غذایت می‌دهند تا بزرگ شوی. آن‌گاه که اگر کسی نزدیکت آید، پرواز می‌کنی و فریاد برمی‌آوری. یا اگر بر دیوار خانه‌ای که سال‌ها در آن گذرانده‌ای بر شوی، از آن، به دیوار دیگری می‌پری. در صورتی که مرا از کوهستان در میانسالی همی گیرند، چشمم برمی‌بندند و خوراکی اندک می‌خورانندم. گاه نمی‌گذارند بخسبم و یک یا دو روز فراموشم می‌کنند. سپس برای شکارم رها می‌کنند. به تنهایی می‌پرم، شکار را می‌گیرم و باز می‌گردم.
خروس گفت: دلیلت از دست شد. چه تو اگر یک بار بازی را بر سیخ روی آتش همی دیدی، هرگز به‌سوی‌شان باز نمی‌گشتی. من اما همیشه سیخ‌های بسیار پر از گوشت خروسان بینم.
ابوایوب سپس گفت: بر خشم دیگری نباید بردبار ماند. شما اگر از منصور آن می‌دانستید که من می‌دانم، اگر به محضرتان می‌خواند، از من بدحال‌تر همی شدید.

 

برگرفته از کشکول شیخ بهایی، دفتر دوم، بخش سوم، قسمت دوم.

 

همین داستان به زبانی ساده:
ابوایوب مرزبانی وزیر منصور خلیفه‌ی عباسی بود. خلیفه هرگاه ابوایوب را به نزد خویش می‌خواند، حال وزیر دگرگون شده و رنگ از رخسارش می‌پرید و چون از نزد خلیفه بیرون می‌آمد، حالش نیکو می‌شد و رنگ به چهره‌اش باز می‌گشت. روزی جمعی از نزدیکان به او گفتند: تو که به خلیفه از همه‌ی ما نزدیک‌تر هستی، علت چیست که وقتی به حضورش می‌رسی این چنین تو را ترس و وحشت فرا می‌گیرد! ابوایوب گفت: حکایت شما و من همانند داستان خروس و باز است بگذارید برای‌تان نقل کنم.
«روزی بازی دست‌آموز رو به خروسی می‌کند و می‌گوید: تو به راستی موجود بی‌وفایی هستی. آدمیان تو را از کودکی بزرگ می‌کنند و به تو با دست خویش غذا می‌دهند، اما چون بزرگ شدی هرگاه که فرصت کنی از دیوار خانه‌ی صاحبت بیرون می‌پری و دیگر باز نمی‌گردی، اما مرا که در بزرگسالی از صحرا می‌گیرند و به سختی تربیت می‌کنند، در هنگام شکار بعد از صید باز به نزدشان باز می‌گردم.
خروس که تا حال با صبر به این سخنان گوش می‌داد گفت: ای رفیق شفیق، اگر تو هم روزی، بازی کباب شده را بر سفره‌ی آدمیان ببینی، دیگر به نزدشان باز نمی‌گشتی. من بسیار خروس بریان دیده‌ام، از این رو از ایشان می‌گریزم.»
چون حکایت به این‌جا رسید، ابوایوب گفت: من نیز برخلاف شما چون به خلیفه نزدیک هستم، می‌دانم وقتی خلیفه عصبانی شود، دیگر دوست و دشمن نمی‌شناسد، از این رو در نزد او این چنین با ترس و وحشت حاضر می‌شوم.

 

نگاره: Ebay.com
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۳ مشارکت کننده