روزی روزگاری عربی بیابانگرد، خسته و مانده، تشنه و گرسنه به شهر بغداد رسید. او قدمزنان میرفت تا به یک دُکان نانوایی رسید. او با دیدن نانهای تازه آب از دهانش سرازیر شد و از جایی که خیلی گرسنه بود، جلوی دکان نانوایی ایستاد و قدم از قدم نتوانست بردارد. نانوا که عرب گرسنه را دید پرسید: چه میخواهی مرد؟ اینها که میبینی نان هستند نه چیز دیگر. عرب نگاهی به نانوا انداخت و گفت: نان نیست، جان است برادر!
- طوری حرف میزنی که گویی سالهاست نان نخوردی.
- روزهاست که نان ندیدهام؛ ولی نانهای تو از آن نانهاست که خوردن دارد.
نانوا لبخندی زد و گفت: دیناری بده و نان بخر و بخور. نوش جانت.
عربِ گرسنه، با دست نانی را نوازش کرد و گفت: ای مرد، چند دینار میگیری که مرا از این نانها سیر کنی؟
نانوا به او خیره شد و با خودش گفت: این مرد هر چه پرخور و گرسنه باشد، بیشتر از چند نان نمیتواند بخورد. این شد که گفت: نیم دینار بده و هر چه که میتوانی از این نانها بخور!
عرب با خوشحالی نیم دینار به نانوا داد و گفت: آی زنده باشی! بعد چند نان را زیر بغل زد و کنار رود دجله که در همان نزدیکی بود رفت و مشغول خوردن شد. او هر بار با سر انگشتانش نانی را تر میکرد و آن را در دهان میگذاشت و سراغ نان دیگری میرفت.این در حالی بود که نانوا از دور او را میدید. مرد گرسنه چند نان را خورد سراغ نانوا رفت و گفت: هنوز سیر نشدهام.
نانوا دو-سه تا نان دیگر به او داد و گفت: این نانها هم مال تو!
عرب گفت: نان بیشتر بده که رفت و آمد من کمتر شود!
نانوا چند نان دیگر به او داد و گفت: اینها بس است؟
مرد گرسنه نانها را زیر بغل زد و گفت: برای این بار بس است!
بعد دوباره به کنار رود دجله رفت و مشغول خوردن شد. در این حال نانوا از دور او را نگاه کرد و با خود گفت: این گرسنه دیگر از کجا پیدا شد؟ نمیدانم کی سیر میشود؟ چند برابر پولی که داده نان خورده و هنوز هم سیر نشده، مثل اینکه هم میخواهد از گرسنگی روزهای گذشته نجات پیدا کند، هم اینکه تا سالهای سال گرسنه نشود!
نانوا در این خیالها بود که عرب گرسنه آمد و گفت: اگر هر بار که میخواهم از اینجا نان ببرم به تو بگویم، خستهات میکنم. پس دیگر بیآن که حرفی با تو بزنم نان میبرم و میخورم، سیر که شدم؛ میروم!
نانوا که دیگر از ناراحتی رنگ بهرو نداشت گفت: هر چه میخواهی از این نانها ببر و بخور تا سیر شوی، فقط به یک سوال من جواب بده تا آرام بگیرم!
- چه سوالی برادر؟
- به من بگو تو کی سیر میشوی؟
- امروز، فردا، یک سال دیگر... ۱۰۰ سال دیگر!
عرب گرسنه خندید و رود دجله را نشان داد و گفت: چه سوال خوبی! برای آنکه آرام گیری میگویم: تا این آب میرود من نان میخورم!
هرگاه کسی در بهره بردن از نعمتهای زندگی، آزمند و فزونخواه باشد و فزونخواهی او پایان نداشته باشد، این ضرب المثل بهکار برده میشود.
نگاره: AbandonedStudio (freepik.com)
گردآوری: فرتورچین