من کلاس اول دبستان بودم. این اخوی ما که اکنون دو سال از من بزرگتر هستند، که بهخاطر میآورم که در آن زمان هم، دو سال از من بزرگتر بودند، در همه جا و در همه کار با هم بودیم، عینهو دو تا شریک. یک روز دو نفری با هم رفتیم نان بخریم. نان در آن روزگار دانهای دو قران یا شاید پنج قران بود. خلاصه! بهسمت نانوایی میرفتیم که به یکباره اخوی هیجان زده گفتند: «پول، پول!». گفتم: «کو، کجاست، کو پول؟!». یک دو قرانی روی زمین توی خاک ها افتاده بود.
آن زمان مثل حالا نبود و خیابانها و کوچههای اطراف خانهی ما، همه خاکی بود. خلاصه،... اخوی دو زاری را برداشتند. نان را خریدیم و به خانه برگشتیم. مرحومه مادر در زیرزمین مشغول طبخ غذا بودند. اخوی خوشخیال ما، نان را روی میز گذاشت و گفت: «اینم پیدا کردیم.» و دو قرانی را به مادر نشان داد.
مرحومه مادر پرسیدند: «از کجا؟!»
اخوی گفت: «توی خیابون، روی زمین افتاده بود. صاحب نداشت.»
مادر گفتند: «مگر پول، بیصاحب میشه؟! پول، روی زمین افتاده بود، تو هم برداشتیش؟!»
اخوی گفت: «بله برداشتم.»
مادر گفتند: «با کدوم دستت پول رو برداشتی؟!»
اخوی از همه جا بیخبر گفت: «با این دست!»
آقا!... این دست داداش ما که بالا آمد (خدا بیامرزد رفتگان شما را) این مرحومه مادرمان مثل اینکه دزد گرفته باشند، جوری این مچ دست اخوی را در دست گرفتند گویی دزدی در چنگ یک عدالتی گرفتار آمده که اصلا عدالتش اهل پارتی بازی و سفارش و حق حساب و زیرمیزی نیست. از ترس مجازات و سوز کیفر یک رعشهای به تن ما اخوان افتاد، که انگار هر دو به بیماری پارکینسون مادرزادی مبتلا هستیم. مرحومه مادر این اخوی نگونبخت ما را همینطور که بهسمت چراغ خوراکپزی میبردند، فرمایش میکردند: «الان یک قاشق داغ میکنم، پشت دستت میذارم تا یادت بمونه پولی که مال تو نیست، بهش دست نزنی».
عزم مرحومه مادر برای مبارزه با هر گونه فساد اقتصادی (اعم از دانهریز و یا دانهدرشت) یک جزمی داشت، بیا و ببین. چشمتان روز بد نبیند، مادر شعلهی چراغ گاز را که روشن کردند، این اخوی ما زد زیر گریه. مثل ابر بهار اشک میریخت. از همان فاصلهی چند متری من هم سوزش آن داغ را زیر پوستم حس کردم و زدم زیر گریه. محشر کبری به پا شده بود. با کم و زیادش حداقل پنجاه دفعه این اخوی ما هی گفت: «غلط کردم مادر! مادر غلط کردم!» بالاخره دل مادر به رحم آمد و گفتند: «این دفعه اول و آخرت بود؟!»
اخوی هم به جمیع کائنات در عالم هستی، قسم یاد کرد که دفعهی اول و آخرش باشد. مادر دست اخوی را که رها کردند، نگاه پر جذبهی مادر به من دوخته شد. قلبم آمد توی دهنم. فهمیدم که بهعنوان مشارکت یا معاونت در برداشتن دو زاری مردم، متهم ردیف دوم پرونده هستم. در کسری از ثانیه تجزیه تحلیل کردم که باید به یک جایی پناه برد. آن موقع امکانات نبود و ما نمیتوانستیم به کانادا پناهنده شویم، پس هیچ جا بهتر از گوشهی حیاط به ذهنم نرسید. مثل تیری که از چلهی کمان رها شده باشد، پلههای زیرزمین را دو تا یکی کردم و رفتم داخل حیاط و چهارنعل دویدم سمت مستراح و (گلاب به رویتان) به مستراح گوشهی حیاط پناهنده شدم. در را هم از داخل به روی خودم قفل کردم.
صدای هر تپش قلبم را دو بار میشنیدم که صدای دومش مربوط به پژواک صدای قلبم از دیوارهای مستراح بود. مادر به پشت درب اقامتگاه من رسیدند و گفتند: «بیا بیرون!» ولی من فقط عاجزانه التماس میکردم: «غلط کردم مادر! مادر غلط کردم!». مرحومه مادر دریافتند با توجه به محل پناهندگی من، این «غلط کردم!» خیلی فراتر از یک «غلط کردم» معمولی است و حواشی زیادی بر آن مترتب است! بالاخره با کلی عجز و لابه، مادر امان دادند.
اکنون من از یک حبس خودخواستهی مستراحی و یک کیفر داغ، رهایی جسته بودم. ندایی از درون به من نهیب زد که: «استثنائا همین یک بار جستی ملخک!».
از آن زمان تا امروز بیش از چهل و اندی سال میگذرد. شما الان کل بودجهی جاری و عمرانی ایالات متحده آمریکا را بسپار به این اخوی ما، دور از جان، اگر از گرسنگی بمیرد به پول دشمنش هم دست نمیزند که هیچ، اصلا نگاهش هم نمیکند.
نگاره: Esam.ir
گردآوری: فرتورچین