در سفر اخیرم به ایران، برای پیگیری گواهینامهام رفته بودم پلیس +۱۰. پروندهام یک تمبر ۱۰۰۰ تومانی کم داشت تا کامل شود. اما کارت بانکیام مبلغ ۱۰۰۰ تومان را نمیکشید و امکان پرداخت نقدی هم وجود نداشت. هیچ چارهای نداشتم جز اینکه فردا با کارت بانکی دیگری برگردم و پرونده را کامل کنم.
پیرمردی که کنارم ایستاده بود، بدون هیچ مقدمهای کارتش را درآورد و داد به مسئول بادجه. گفت با این کارت امتحان کنید. پیرمرد غریبه، تنها نقصی پروندهی من را کامل کرد و پرونده را به جریان انداخت. یک روز اداری را به من هدیه داد. هر چه به پیرمرد اصرار کردم که من چطور پول شما را برگردانم، گفت قابل ندارد و برای همه پیش میآید پسرم.
حالا، هزاران کیلومتر آنطرفتر، در پروازی سه ساعته نشستهام و کارت بانکی کنار دستیام کار نمیکند. امریکن اکسپرس است و اینجا پشتیبانی نمیشود. تا مهماندار گفت پرداخت نقدی هم قبول نمیکنیم پیرمرد درونم کارت بانکیاش را درآورد و گفت از کارت من بکشید. همسفرم یوروی خرد به اندازهی کافی نداشت و هر چه که داشت را به من داد؛ البته به علاوهی عذرخواهیها و تشکرهای دو دقیقه یکبارش تا اتمام غذا.
زنجیرهی محبتی که آن پیرمرد در شهرستانی در ایران شروع کرده بود، حالا در ارتفاع چند هزار متری سطح زمین در اروپا ادامه پیدا میکرد. شک ندارم که همسفر آمریکاییام این زنجیره را با خودش تا غرب وحشی میبرد، از آنجا هم کسی زنجیره را میگیرد و میبرد به شرق دور. اصلا همین زنجیرههای کوچک محبت هستند که دنیا را سر پا نگه داشتهاند.
حسین فیروز
نگاره: Timsa (gettyimages.com)
گردآوری: فرتورچین