چارلز پلوم، یکی از خلبانان نیروی دریایی بود. پس از هفتاد و پنج ماموریت جنگی، هواپیمای او مورد اصابت یک موشک زمین به هوا قرار گرفت. پلوم بیرون پرید و به اسارت دشمن درآمد. او دستگیر شد و شش سال در یکی از زندانهای دشمن حبس شد. او از این مهلکه جان سالم بهدر برد و اکنون آنچه را که از آن تجربه کسب کرده است، تدریس میکند.
روزی چارلز و همسرش در رستورانی نشسته بودند. مردی به آنها نزدیک شد و گفت: تو پلوم هستی! در یکی از نبردهای هوایی، جنگندههای دشمن را تعقیب کردی و سپس تو را زدند و سقوط کردی!
پلوم پرسید: تو از کجا این مطلب را میدانی؟
مرد پاسخ داد: من چتر نجات تو را بستم.
پلوم تعجب کرده بود و نفس در سینهاش حبس شده بود. مرد که با غرور مشتش را در هوا تکان میداد گفت: مطمئن بودم که کار میکند.
پلوم حرف او را تایید کرد و گفت: بیشک کار کرده است، چون اگر کار نمیکرد من الان اینجا نبودم.
آن شب پلوم از فکر آن مرد نتوانست بخوابد. او میگوید: خیلی دلم میخواست بدانم او در لباس فرم نیروی دریایی چه شکلی بوده است، یک کلاه سفید، یک دستمال در پشت و بندهای آویز منگولهدار. نمیدانم چند بار او را دیدهام و حتی به او سلام و صبح بخیر یا چیزی مثل آن نگفتهام، فقط بهخاطر این که من خلبان بودم و او ملوان. پلوم به ساعاتی فکر کرد که آن ملوان پشت یک میز چوبی طویل در سالنهای زیر کشتی، با دقت چترها را ترمیم میکرده، آنها را تا میزده و با نگرانی سرنوشت کسی را که نمیشناخته رقم میزده است.
اکنون پلوم از مخاطبان خود میپرسد: چه کسی چتر نجات شما را میبندد؟
نکته: گاهی در کشاکش زندگی، فراموش میکنیم که به راستی چه چیزی مهم است. شاید گاهی در گفتن سلام، خواهش میکنم، متشکرم، تبریک گفتن به کسی که اتفاق مهمی برایش رخ داده است و... بیدلیل کوتاهی میکنیم. قدر تمام ارزشهای افرا د را - هر چه هست و هر چه میکند - بدانید. کار هر کس هر چه باشد ضروری و مهم است.
برگرفته از کتاب بازیگر زندگی باشیم، نه بازیچهی آن!، نوشتهی سعید گل محمدی.
نگاره: Anayadesigner123 (freepik.com)
گردآوری: فرتورچین