یک نفر از پشت سر صدام زد، صدا خیلی آشنا بود، ولی هر کاری کردم صاحب صدا را نشناختم. با هم دست دادیم... و احوالپرسی کردیم بعدش هم یارو گفت:
- دارم از «وسط محله میام... رفته بودم پیش دکتر.»
- خدا بد نده!
- وسط سرم یک جوش زده بود، جوش چرکی...
- انشاءالله خوب میشه، چیزی نیس.
وسط راه پیشنهاد کرد بریم توی یه کافهای بشینیم، خستگی بگیریم و قهوهای بخوریم. قبول کردم. گارسون را صدا کرد:
- برای ما دو تا قهوه بیار.
- تلخ باشه یا شیرین؟
- مال من متوسط باشه... نه تلخ نه شیرین، متوسط.
دوست من خیلی بیحوصله بود، گفتم:
- از چی ناراحتی؟ جواب داد:
- از دست این پسر وسطیام کسلم. رفوزه شده. معلم ازش پرسیده: قرون وسطی چیه؟. نتونسته جواب بده.
- کلاس چندمه؟
- کلاس دوم متوسطهاس. اون یکی امتحاناش بد نشده بود. همهی نمرههاش متوسط بود، اما سر قرون وسطی نمرهی تک آورده و...
- غصه نخورین. امسال حتما قبول میشه.
- اما پسر بزرگم تا بخواهی به تاریخ علاقه داره، مخصوصا به دوران قبل از قرون وسطی و تاریخ دوران بعد از قرون وسطی...
من این دوست را هنوز بهجا نیاورده بودم. برای اینکه او را بشناسم، ناچار شروع به سوالهایی گوناگون کردم:
- حالا تو کدوم محله مینشینید؟
- تو محلهی «اوسط آباد»... یک روز سرافراز بفرمایین ... از «وسط محله» که تشریف میارین برسید به اوسط آباد میدانگاهی که وایسین، درست روبروتون وسط درختها یه خونهی چوبی میبینید... اونجا منزل بندهاس... منزل بدی نیس، اما متاسفانه اتاق وسطیاش چکه میکند...
- کار و بارتون چطوره؟
- بد نیس، متوسطه... اما وسط ماه گذشته یه معاملهای کردیم که واسطه سرمون کلاه گذاشت، امان از دست این واسطهها، خدا نکنه آدم به دامشون بیفته... حالا بگذریم...
- قربون. به عقیدهی سرکار که وسط گود هستید، وضع دنیا آخرش به کجا میرسه؟...
- «آخه اینکه وضع نشد، باید یک حد وسطی را رعایت کرد... باید طرفین بشینن، قشنگ با هم حرفاشونو بزنن یه حد وسطی را قبول کنن که وضع دنیا یه خورده آروم بشه! اصلا این وضع کاملا به زیان طبقهی متوسطه... طبقهی بالا که راحته، طبقهی پایین هم که چیزی حالیش نیست، ولی وای به روزگار طبقهی وسطیها... آخه آقای من، جان من، عزیز من، دنیا و مردم که این وسط اسباب بازی نیستن، آخه...»
پریدم وسط حرفش...
- منظور شما...
- خیر، خیر... بنده منظوری نداشتم، نمیخواد وسط دعوا نرخ تعیین کنید بنده یه آدمی هستم متوسط الحال، کاری هم به کار کسی ندارم، اما این وسط دلم به حال مردم میسوزد!...
- خب، خوشحالم که کار و بارتون خوبه، انشاءالله بهترم میشه.
- خدا رو شکر که شریکم آدم خوبیه، نه زیاد پیره نه زیاد جوون، سنش متوسطه، قدش متوسطه، وضع و حالش متوسطه، خلاصه همه چیزش ماشالا خیلی متوسطه...
- خب با اجازهتون من دیگه باید برم.
- منم کار دارم، میخوام برم مغازهی گلفروشی، میخوام چندتایی نشاء گل بخرم و بکارم وسط باغچهمون، راستی، اینو میخواستم عرض کنم: یکی از بدبختیهای ما اینست که مملکتمون به اندازهی کافی وسطیت نداره...
- چی فرمودین؟
- عرض کردم ما تا میتونیم باید برای مملکت وسطیت تربیت کنیم... اصلا چرا باید دانشگاه کرسی وسطولوژی نداشته باشه؟!... چرا یه عده وسطولوگهای متخصص برای مملکت وسطولوژیست قابل تربیت نمیکنن؟
گفتم:
- «حق دارید، کاملا درسته.»
دست همدیگر را فشردیم و جدا شدیم. او از پشت سر مرا صدا زد. گفتم:
- بله؟...
داد زد:
- از وسط برو، از وسط برو... جلو بیفتی زیر دست و پا له میشی، عقب بمونی دستت به جایی بند نیس... تا میتونی از وسط برو، از وسط برو...
برگرفته از کتاب قلقلک، نوشتهی عزیز نسین، برگردان: رضا همراه.
نگاره: Wirestock (freepik.com)
گردآوری: فرتورچین