معلمی از دانشآموزانش خواست تا در مورد زندگی و مرگ انشا بنویسند. آنچه در ادامه آمده انشای یکی از دانشآموزان است و طوری معلم را تحت تاثیر قرار داد که برای او آرزوی مرگ کرد!
به نام خدا
انشایم را با نام زندگی آغاز میکنم. آقا بهنظر من زندگی، بدون مرگ معنا و مفهومی ندارد! ما از صبح که بیدار میشویم عزرائیل یار جدا نشدنی ماست. مثلا همین جمعهای که گذشت، قرار بود خاله پری به ما سر بزند. خواب بودم که مادرم داد زد: «الهی خدا مرگت بده! پا نمیشی از این وسط؟!»
همین را که گفت فهمیدم یعنی زود بیدار شو و اتاقت را جمع کن. بعد بابا در حمام را باز کرد و گفت: «خبر مرگشون کی میان؟»
بعد هم که خاله پری آمد و همه خوب و خوش بودیم. البته شوهر خاله پری معتقد است ما خوشی نداریم و با این گرانیها همه باید سرمان را بگذاریم و برویم بمیریم. بعد هم که خواستند بروند هر چه مامان اصرار کرد، برای ناهار بمانند گفت: «به مرگ خودم ناهار خوردیم!» و رفتند!
مثلا خود ما آقا، میگوییم خدا کند فلان معلم بمیرد! یا شما خودتان آقا همش میگویید: «مرگ! چه مرگتونه؟!»
داییام میگوید: «کاش صاحب خانهیشان بمیرد.» من فکر میکنم صاحبخانهاش هم، هر ماه که اجارهی دایی عقب میافتد همین دعا را به جانش میکند!
مطمئنم اگر مرگ نبود هیچ کس به ادامهی زندگی امیدی نداشت. برای همین من مرگ را خیلی دوست دارم. ما هر روز صبح مرگ را سر صف صدا میکنیم و برای خیلی از کشورها آرزوی مرگ میکنیم. ماشین بابا هر روز صبح روشن نمیشود و ما میفهمیم که باز یک مرگش شده؛ طوری که بابا میگوید: «عزرائیل خودت بیا و راحتم کن!»
کلا مرگ خوب است. بابا میگوید: «دیدن مرگ آدمهای بد هم خیلی خوب است، چون یاد میگیریم کار بد نکنیم.»
در ایام مرگ، مدارس تعطیل است و ما کلی زندگی میکنیم. آقا ما این قدر مرگ را دوست داریم که بعد از فوتبال و والیبال و کشتی... بعد از وزنهبرداری چه ببریم و چه ببازیم، بالاخره برای یکی آرزوی مرگ میکنیم. عمو احمد میگوید: «مرگ رحمت خداست و اگر مرگ میآمد نصف مملکت میمردند، جمعیت کم میشد و مشکلات بیکاری، کمآبی و فقر هم رفع میشد!»
من فکر میکنم مرگ واقعا چیز خوبی است. پدربزرگم هم که مُرد همه میگفتند: «خدا را شکر که مُرد؛ راحت شد.» مرگ آن قدر خوب است که ما صبح عید نوروز سر قبر همهی آدمهای فامیل که مُردهاند میرویم و مردهها را بیشتر از زندهها دوست داریم. نمیخواهم شعار بدهم اما من فکر میکنم عزرائیل در ایران خیلی پر کار است.
این بود انشای من!
انشای دانشآموز که به اتمام رسید معلم گفت: «بمیری. برو بتمرگ!»
علا آزاد؛ بر پایهی نوشتهای از ناصر سبزیانپور.
نگاره: Xina (stock.adobe.com)
گردآوری: فرتورچین