داستان کوتاه دست‌نوشته‌ی یک جراح چشم‌پزشک

داستان کوتاه دست‌نوشته‌ی یک جراح چشم‌پزشک

از خوزستان آمده بود، سلام كرد و پشت اسلیت نشست. جواب سلامش را گفتم و به معاینه مشغول شدم. دید چشم چپش در حد درک نور، كاتاراكتی بسیار پیشرفته!
- سن‌ات چقدره؟! چه مدتیه چشمت این‌جوری شده؟!
- ۱۶ سالمه، از بچگی دیابت داشتم، چند ماهیه كه كلا نمی‌بینم!
به جوان همراهش كه ده سالی بزرگتر از او بود رو كردم: چرا این‌قدر دیر؟
سرش را پایین انداخت: حالا می‌شه كاری براش كرد؟!
- عملش می‌كنم، موفقیت در درمان بستگی به وضعیت شبكیه دارد، زودتر آورده بودید شانس موفقیت بیشتر بود.
نگاهی حسرت بار به پسرک كرد و نگاهی به پذیرشی كه برایش می‌نوشتم، سوالش را از چشمان نگرانش خواندم!
- پذیرشش را برای بیمارستان دولتی نوشتم، هزینه‌ی زیادی ندارد، نگران نباشید.
انگار دنیا را به او داده باشند.
- خدا خیرت بده آقای دكتر.
- فقط عمل ایشان خاص است و باید برای عمل رضایت مخصوص بدهید، خودش و ولی او...
- غیر از من كسی همراهش نیست!
خواستم بپرسم نسبت شما؟ چشمم به پسرک افتاد كه با پشت آستین اشكش را پاک می‌كرد، نپرسیدم!
پسرک را برای ریختن قطره و آماده شدن جهت معاینات تكمیلی به اتاق مجاور فرستادم تا با خیال راحت پاسخ سوالات و فضولی‌های گل كرده‌ام را بجویم.
- عمل شروع درمان است، به‌خاطر دیابتش باید تحت نظر باشد و كارهای لازم روی شبكیه انجام شود، چرا این‌قدر دیر مراجعه كردید؟! پدر و مادرش؟! نسبت شما با او؟!
- این پسر در فقر مطلق است، پدرش به سختی توان سیر كردن شكم فرزندانش را دارد... نسبت قومی با او ندارم، معلمش هستم، چند روزی مرخصی گرفتم تا پی درمان او باشم...
- هزینه‌اش؟!
- با خودم!
بر دلم تحسین همت بلند این جوان بود و بر دستانم شرمی كه قلم را روی برگ پذیرش به حركت درآورد، «رایگان»!
فردا روز عمل شد و از اقبال خوبش لنز مرغوبی كه از قبل داشتیم و مناسبش بود در چشمش گذاشتم. ذهنم مشغول او بود و فكرم در گروئه روح بزرگ انسان‌هایی گمنام و امروز عصر كه پانسمان از چشمش برمی‌دارم...
پانسمان را برداشتم، آرام و با ترس چشمانش را باز كرد. سری در اتاق گردانید و بعد آن نگاهی به من و نگاهی به جوان همراهش: آقا داریم می‌بینیم، آقا داریم می‌بینیم.
اشک آقا معلم سرازیر شد، با سر و چشم نگاهی به سقف انداخت و زیر لب گفت خدایا شكرت، پسرک را بغل كرد و سرش را بوسید.
موقع رفتن گفت: خدا رو شكر كه شما رو سر راه ما گذاشت تا چشم این پسر...
اشتباه می‌كرد، در این وانفسایی كه كمتر خبر خوبی از جایی می‌رسد، خدا او را سر راه معلمش گذاشته بود تا منجی چشم پسرک باشد!

 

عشق یعنی نان ده و از دین مپرس - در مقام بخشش از آیین مپرس

 

نوشته‌ی دكتر سیدمحمد میرهاشمی
نگاره: Panchita Chotthanawarapong (dreamstime.com)
گردآوری: فرتورچین

۰
از ۵
۰ مشارکت کننده