روزی سه ملا با هم خربزه میخوردند و فقیری در طرف دیگر، آنها را نظاره مینمود. برای آنکه هیچکدام دلشان نمیآمد از سهم خود به آن فقیر بدهند، یکی گفت: روایت است از چیزهایی که بخشش آن کراهت دارد، یکی انار است و دیگری خربزه. دومی گفت: همچنین روایت است که خربزه را باید آنقدر خورد که خورنده را جواب کند. سومی گفت: و نیز روایت است که هر کس سر از روی خربزه بلند نکند، به وزن همان خربزه به گوشتش اضافه میشود.
وقتی خربزه تمام شد، باز نتوانستند از پوستش دل کنده برای فقیر بگذارند. باز ذکر روایت شروع شد.
یکی گفت: دندان زدن پوست خربزه دندان را سفید و اشتها را زیاد میکند. دومی گفت: پوست خربزه چشم را درشت و رنگ پوست را شفاف میکند. سومی گفت: دندان زدن پوستِ خربزه تکبر را کم و آدمی را به خدا نزدیک مینماید.
و آنقدر دندان زدند و لیف کشیدند تا پوست خربزه را به نازکی کاغذی رسانیدند.
فقیر که همچنان آنان را مینگریست، گفت: من رفتم، که اگر دقیقهای دیگر در اینجا بمانم و به شماها بنگرم، میترسم با روایات شما، پوست خربزه مقامش بهجایی برسد که لازم باشد مردم آن را به جای ورق قرآن در بغل بگذارند و تخمهاش را تسبیح کرده با آن ذکر یا قدوس بگویند.
نگاره: KamranAydinov (freepik.com)
گردآوری: فرتورچین