داستان کوتاه گرفتار شدن باز میان جغدان

داستان کوتاه گرفتار شدن باز میان جغدان

روزی روزگاری بازی بسیار زیبا با بال‌های خوش‌رنگ در کاخ پادشاهی زندگی می‌کرد. یک روز پادشاه در حالی که باز زیبا بر روی بازوانش نشسته بود، از قصر خارج شد. باز زیبا که هوای پرواز کرده بود، از روی بازوان پادشاه بلند شد و در آسمان شروع به پرواز کرد و کم کم از پادشاه دور شد. هنوز زمانی نگذشته بود که متوجه شد، راه را گم کرده. پس در خرابه‌ای  فرود آمد. در آن خرابه تعدادی جغد زندگی می کردند که با دیدن باز زیبا احساس کردند که باز می‌خواهد جای آن‌ها را بگیرد. پس به او حمله کردند و در حالی که سعی می‌کردند او را بترسانند، بال‌های زیبا و خوش‌رنگش را کندند.
باز اسیر جغدها شد. آن‌ها نمی‌دانستند که باز از بودن در خرابه ناراحت و غمگین است و دوست دارد به نزد صاحب خود بازگردد. آنان خیال می‌کردند به قصد تصرف جایگاه آن‌ها آمده است. باز هر اندازه که از دلتنگی و دوستی‌اش با پادشاه برای جغدان تعریف می‌کرد، به گوش آنان نمی‌رفت. روزی به آن‌ها گفت: اگر پادشاه یک پر مرا شکسته ببیند، خانه‌ی‌تان را خراب و ویران می‌کند.
اما جغدها بیشتر به او خندیدند و مسخره‌اش کردند و به او گفتند: پادشاه بزرگ با پرنده‌ای مثل تو چه کاری می‌تواند داشته باشد؟
باز که از علاقه‌ی پادشاه به خودش خبر داشت، می‌دانست که او همه جا را برای پیدا کردنش زیرورو می‌کند و دیر یا زود به جغدستان می‌رسد، تا او را همراه خود ببرد. پس با حسرتی جانسوز آرزو می‌کرد که زودتر به نزد صاحبش بازگردد. باز از این‌که در آن ویرانه همنشین جغدها شده بود، بسیار ناراحت و گرفته بود و دوست داشت آن‌جا را ترک کند. اما هر چه به جغدان می‌گفت آن‌ها سخنانش را نیرنگ و فریب می‌دانستند و می‌گفتند: این هم نقشه‌ی دیگر توست تا ما را بی‌خانمان کنی.
پادشاه که از گم شدن باز خود افسرده و غمگین شده بود، همه جا را به‌دنبال او به زیر پا گذاشت، تا این‌که به ویرانه‌ی جغدها رسید. باز را در آن‌جا اسیر جغدان دید. پس به‌طرف آن‌ها حمله‌ور شد و همه‌ی آن‌ها را تار و مار کرد. پادشاه، باز زیبا و بلندپروازش را از اسارت جغدان خرابه نجات داد. باز از دیدن صاحب خود بسیار خوشحال شد و در دل با خود گفت: هرگز از پادشاه دور نخواهم شد.
این شیطنت و بازیگوشی و گم شدن درس عبرتی برای باز شد تا هرگز از صاحب خود جدا نشود و ارزش امنیت و آسایشی را که در کنار او دارد، بداند.

 

مولوی در این داستان حال عارفان و غافلان را به تصویر کشیده است. «باز» کنایه از عارفانی است که به حکم تقدیر ازلی به دنیا آمده‌اند و در دنیا زندگی می‌کنند؛ و «خرابه یا ویرانه» کنایه از ویرانکده‌ی دنیاست؛ و «جغدان» کنایه از طالبان دنیا و «شاه» کنایه از حضرت حق است.

 

نوشته‌ی الهه ناصری
برگرفته از کتاب مثنوی معنوی مولوی، دفتر دوم، بخش ۲۴ - حسد کردن حشم بر غلام خاص
نگاره: Alishan95458 (freepik.com)
گردآوری: فرتورچین

۰
از ۵
۰ مشارکت کننده