داستانک ۱ - بهترین شمشیر زن
جنگجویی از استادش پرسید: «بهترین شمشیرزن کیست؟»
استادش پاسخ داد: «به دشت کنار صومعه برو. سنگی آنجاست. به آن سنگ توهین کن.»
شاگرد گفت: «اما چرا باید این کار را بکنم؟ سنگ پاسخ نمیدهد.»
استاد گفت: «خوب با شمشیرت به آن حمله کن.»
شاگرد پاسخ داد: «این کار را هم نمیکنم. شمشیرم میشکند و اگر با دستهایم به آن حمله کنم، انگشتانم زخمی میشوند و هیچ اثری روی سنگ نمیگذارد. من این را نپرسیدم. پرسیدم بهترین شمشیرزن کیست؟»
استاد پاسخ داد: «بهترین شمشیرزن، به آن سنگ میماند، بیآنکه شمشیرش را از غلاف بیرون بکشد، نشان میدهد که هیچ کس نمیتواند بر او غلبه کند.»
داستانک ۲ - اسکندر مقدونی و چگونگی حکومت بر ایرانیان
میگویند اسکندر مقدونی قبل از حمله به ایران درمانده و مستاصل بود. از مشاوران خود پرسید که: چگونه میشود بر ملتی که از ملت من بیشتر میفهمند حکومت کرد؟
یکی از مشاورانش میگوید: کتابهایشان را بسوزان، بزرگان و خرمندانشان را بکش و دستور بده به زنان و کودکانشان تجاوز کنند.
اما ظاهرا یکی از مشاوران (به قول برخی، ارسطو) پاسخ میدهد که: نیازی به چنین کاری نیست. از میان مردم آن سرزمین، آنها را که نمیفهمند و کمسوادند، به کارهای بزرگ بگمار. بیسوادها و نفهمها همیشه شکرگزار تو خواهند بود و هیچگاه توانایی طغیان نخواهند داشت. فهمیدهها و باسوادها هم یا به سرزمینهای دیگر کوچ میکنند، یا خسته و سرخورده، عمر خود را تا لحظهی مرگ، در گوشهای از آن سرزمین در انزوا سپری خواهند کرد.
داستانک ۳ - نامهی انتقالی
رئیس یکی ازبخشهای ادارهی کل، طبق معمول، یک روز صبح همکاران و کارکنان تحت مسئولیتش را جمع کرد و برای آنها لطیفهای تعریف کرد و طبق معمول، همهی همکاران از خنده ریسه رفتند، اما یکی از کارمندان به لطیفهی رئیس نخندید. رئیس با تعجب و ناراحتی پرسید: مگر لطیفهام خنده نداشت؟
کارمند پاسخ داد: موضوع این نیست قربان. نامهی انتقالی من امروز میآید و از فردا دیگر کارمند قسمت شما نخواهم بود.
داستانک ۴ - چرایی گفتن الو در زمان جواب دادن تلفن
تلفن را الکساندر گراهام بل اختراع کرد. اولین خط تلفن را به خانهی معشوقهاش آلساندرا لولیتا اوسوالدو وصل کرد. در هر تماس او را با نام کاملش میخواند. گراهام بل مدتی بعد نام معشوقهاش را کوتاه کرد:
- آله لول اس!
و دفعات دیگر نیز کوتاهتر:
- الو...
از آن پس بل با گفتن الو تلفن جواب میداد. بل به چند نقطهی شهر خط تلفن کشید و انسانها مانند بل موقع زنگ زدن تلفن الو میگفتند. امروزه از هر نقطهی دنیا صدای الو شنیده میشود، اما بیشتر افراد ماجرای الو را یا نمیدانند.
داستانک ۵ - پزشک و معتادان به الکل
روزی از یک پزشک دعوت کردند تا در جمع معتادان به الکل سخنرانی کند. پزشک قصد داشت عملا به افراد حاضر در آن جمع نشان دهد که نوشیدن الکل برای سلامتی بسیار مضر و خطرناک است. او دو لیوان برداشت. در یکی از لیوانها آب مقطر و در لیوان دومی الکل ریخت. سپس یک کرم خاکی را در لیوان آب مقطر انداخت. کرم آرام آرام شنا کرد و خود را به سطح آب رساند. آنگاه یک کرم خاکی دیگر داخل لیوان محتوی الکل خالص انداخت. کرم پیش روی همه تکهتکه شد. پزشک رو به جمعیت کرد و پرسید: چه نتیجهای میتوانند از این آزمایش بگیرند؟
یکی از حضار جواب داد: اگه الکل بخورید، کرم وارد معدهی شما نمیشه!
داستانک ۶ - ناصرالدین شاه و چاپلوسی درباریان
روزی ناصرالدین شاه به مازندران میرفت. در نزدیکی مقصد وقتی سر از پنجره بیرون آورد، دریا را مشاهده کرد. با تعجب از یکی از همراهان پرسید: آن چیست؟
آن شخص متملقانه تعظیمی کرد و گفت: قربان، بحر خزر شرفیاب شدهاند.
داستانک ۷ - تغییر دنیا
بر سر گور کشیشی در کلیسای وستمینستر نوشته شده است: «کودک که بودم میخواستم دنیا را تغییر دهم. بزرگتر که شدم متوجه شدم دنیا خیلی بزرگ است، من باید انگلستان را تغییر دهم. بعدها آنجا را هم بزرگ دیدم و تصمیم گرفتم شهرم را تغییر دهم. در سالخوردگی تصمیم گرفتم خانوادهام را متحول کنم. اینک که در آستانهی مرگ هستم میفهمم که اگر روز اول خودم را تغییر داده بودم، شاید میتوانستم دنیا را هم تغییر دهم!!!»
داستانک ۸ - بودا چگونه بودا شد؟
«سی هارتا» زیر درختی نشسته بود و مناجات میکرد. از آب باران میآشامید. از گیاهان جنگلی و گاهی پرندگان تناول میکرد و همه چیز فقط عبادت بود؛ تا اینکه از روی رودخانهای که او نزدیک آن نشسته بود، کرجیای رد شد و نوازندهای به شاگرد خود گفت: اگر سیمهای سازت را محکم بنوازی پاره میشود. اگر آرام بنوازی صدا درنمیآید. همیشه میانهرو باش.
همین یک کلام در جان «سی هارتا» اثر کرد. سالها گشت و گشت تا اعتدال را پیدا کرد. از آن پس شد «بودا»؛ یعنی: بیدارشده!
داستانک ۹ - کلنگ قاضی
قلمی از قلمدان قاضی افتاد. شخصی که آنجا حضور داشت گفت: جناب قاضی کلنگ خود را بردارید.
قاضی خشمگین پاسخ داد: مردک این قلم است نه کلنگ. تو هنوز کلنگ و قلم را از هم باز نشناسی؟
مرد گفت: هر چه هست باشد، تو خانهی مرا با آن ویران کردی.
داستانک ۱۰ - توکا و فرزانگی پیری
توکای پیری تکه نانی پیدا کرد، آن را برداشت و به پرواز درآمد. پرندگان جوان این را که دیدند، به طرفش پریدند تا نان را از او بگیرند. وقتی توکا متوجه شد که الان به او حمله میکنند، نان را به دهان ماری انداخت و با خود فکر کرد:
- وقتی کسی پیر میشود، زندگی را طور دیگری میبیند. غذایم را از دست دادم، اما فردا میتوانم تکه نان دیگری پیدا کنم. اگر اصرار میکردم که آن را نگه دارم، در وسط آسمان جنگی به پا میکردم. پیروز این جنگ، منفور میشد و دیگران خود را آماده میکردند تا با او بجنگند و نفرت قلب پرندگان را میانباشت و این وضعیت میتوانست مدت درازی ادامه پیدا کند.
فرزانگی پیری همین است: آگاهی بر این که باید پیروزیهای فوری را فدای فتوحات پایدار کرد.
گردآوری: فرتورچین