داستانک ۱ - فرق عشق و هوس
شاگردی از استادش پرسید: هوس چیست؟
استاد در جواب گفت: به گندمزار برو و پرخوشهترین شاخه را بیاور، اما در هنگام عبور از گندمزار، بهیاد داشته باش که نمیتوانی به عقب برگردی تا خوشهای بچینی.
شاگرد به گندمزار فت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسید: چه آوردی؟
با حسرت جواب داد: هیچ، هر چه جلو میرفتم، خوشههای پرپشتتر میدیدم و به امید پیدا کردن پرپشتترین، تا انتهای گندمزار رفتم.
استاد گفت: هوس یعنی همین!
شاگرد پرسید: پس عشق چیست؟
استاد به سخن آمد که: به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور، اما بهیاد داشته باش که باز هم نمیتوانی به عقب برگردی.
شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت. استاد از شاگردش پرسید: این دفعه چی شد؟
او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم، دست خالی برگردم.
استاد گفت: عشق هم یعنی همین و این است فرق عشق و هوس.
داستانک ۲ - کیفیت روزه
در ماه رمضان چند جوان، پیرمردی را دیدند که دور از چشم مردم، غذا میخورد. به او گفتند: ای پیرمرد مگر روزه نیستی؟
پیرمرد گفت: چرا روزهام، فقط آب و غذا میخورم!
جوانان خندیدند و گفتند: واقعا؟
پیرمرد گفت: بلی، دروغ نمیگویم، به کسی بد نگاه نمیکنم، کسی را مسخره نمیکنم، با کسی با دشنام سخن نمیگویم، کسی را آزرده نمیکنم، چشم به مال کسی ندارم و... ولی چون بیماری خاصی دارم، متاسفانه نمیتوانم معده را هم روزهدارش کنم.
بعد پیرمرد به جوانان گفت: آیا شما هم روزه هستید؟
یکی از جوانان در حالی که سرش را از خجالت پایین انداخته بود، به آرامی گفت: خیر ما فقط غذا نمیخوریم!
نکته حواسمان به کیفیت روزههایمان باشد.
داستانک ۳ - وینستون چرچیل و رانندهی تاکسی
وینستون چرچیل میگوید: روزی سوار تاکسی شده بودم و به دفتر بیبیسی برای مصاحبه میرفتم. هنگامی که به آنجا رسیدم به راننده گفتم: آقا لطفا نیمساعت صبر کنید تا من برگردم.
راننده گفت: نه آقا، من میخواهم سریعا به خانه بروم تا سخنرانی چرچیل را از رادیو گوش دهم.
از علاقهی این فرد به خودم خوشحال و ذوقزده شدم و یک اسکناس ده پوندی به او دادم. راننده با دیدن اسکناس گفت: گور بابای چرچیل! اگر بخواهید، تا فردا هم اینجا منتظر میمانم!
نکته: پول حتی علایق و احساسات انسانها را عوض میکند.
داستانک ۴ - ابوسعید ابوالخیر و آسیابان
روزی ابوسعید ابوالخیر در بیابانی به آسیابی رسید. بر آسیاب سلام کرد، سر به سجده نهاد و تعظیم و تکریم نمود. یارانش با شگفتی دلیل این کار را از او پرسیدند.
ابوسعید گفت: او خصلت پیامبران را دارد، اول آنکه پای بر زمین دارد و پیوسته در خود سفر می کند. دوم آنکه درشت میگیرد و نرم تحویل میدهد. کدام یک از شما سخن درشتی را میشنوید و سخنی لطیف باز میگویید؟
برگرفته از کتاب لطفا گوسفند نباشید، نوشتهی محمود نامنی
داستانک ۵ - میرزا رضا کرمانی و ناصرالدین شاه
بعد از دستگیری میرزا رضا کرمانی و هنگام بازجویی از او پرسیدند: چرا حضرت ناصرالدین شاه را کشتی؟
او پاسخ داد: سراسر مملکت را فساد و فقر گرفته و همه تقصیر از او بود؛ چرا که سر رشتهی همه چیز در مملکت به او ختم میشد و تمام قوا در شخص او متمرکز بود.
گفتند: این ربطی به والاحضرت ندارد و اطرافیان او مقصرند، او از خیلی امور ناراست بیاطلاع بود.
پاسخ میرزا شنیدنی و تاریخی است و همیشه در تاریخ ایران درست مینماید و به یادگار خواهد ماند. او پاسخ داد: اگر اطلاع داشت که حقش بود و اگر بیاطلاع بود، وای بهحال مملکتی که شاهش از این همه ناراستی و فقر و فساد بیاطلاع باشد. همان به که بمیرد.
داستانک ۶ - شغال و پیرزن
شغالی مرغی از خانهی پیرزنی دزدید. پیرزن در عقب او نفرینکنان فریاد میکرد: ای وای! مرغ دو منی مرا شغال برد.
شغال از این مبالغه سخت در غضب شد و از غایت تعجب و غضب به پیرزن دشنام میداد. در آن میان روباهی به شغال رسید و گفت: چرا اینقدر برافروختهای؟
شغال گفت: ببین این پیرزن چقدر دروغگو و بیانصاف است. مرغی را که یک چارک هم نمیشود، دو من میخواند.
روباه گفت: بده ببینم چهقدر سنگین است؟ وقتی مرغ را گرفت، روی به گریز نهاد و گفت: به پیرزن بگو مرغ را بهپای من چهار من حساب کند.
داستانک ۷ - فتیلهی خشم
روزی با یک تکه کلوخ، محکم به پیشانی یک الاغ حملهور شدم. پس از اصابت آن کلوخ، خون از وسط پیشانی آن حیوان نگونبخت سرازیر گشت. در حالی که ترسیده بودم و بیم آن داشتم که هر لحظه آن الاغ آسیبدیده بهسمتم یورش برده و مرا مهمان یک جفت لگد کند، اما با کمال شگفتی دیدم که حیوان زخمی فقط اندکی به من نزدیکتر شد و چشم در چشمم دوخت و سکوت کرد. تو گویی انگار میخواسته از من بپرسد: تو کیستی؟ تو آدمی و من خر یا...؟!
لحظهای که سبب شد به شدت تکان خورده، احساس درماندگی و شرمندگی کرده و با خدای خویش عهد بربندم که دیگر سبب آزار هیچ حیوانی را فراهم نسازم. انگار آن الاغ مظلوم با چشمانش میخواست به من و تو که خود را آدم میپنداریم، زنهار دهد: «شرط دودی نشدن شیشهی دلهایمان، آن است که گاه بتوانیم در بزنگاههای زندگی، فتیلهی خشم را پایین بکشیم!»
داستانک ۸ - محبوبیت الیور کرامول
میگویند «الیور کرامول» تنها رئیس جمهور کشور جمهوری انگلستان روزی وارد شهری میشد. جمعیت کثیری به استقبال او آمده بودند. دوستش ضمن تعجب از بسیاری جمعیت، محبوبیت او را ستود. کرامول گفت: تعجب نکن. اگر به مردم بگویی کرامول را اعدام هم میکنند، همین جمعیت جمع میشوند!
اتفاقا نظر کرامول دور از واقعیت هم نبود! پس از مرگ کرامول و در پی بازگشت سلطنت به انگلستان، جسد او را از قبر بیرون آوردند و پس از مدتی آویزان کردن، سرش را بریدند و مدتی بر فراز کاخ وست مینستر آویختند!
داستانک ۹ - مردی با دو زن
در روزگاران قدیم، مرد میانسالی دو زن داشت. یکی از زنها مسن و دیگری جوان بود. هر یک از زنها، شوهرشان را خیلی دوست داشتند و تمایل داشتند که او در سنی متناسب با آنها بهنظر آید. پس از گذشت چند سال، موهای مرد به اصطلاح جوگندمی شد. برای زن جوان این اتفاق خوشایند نبود؛ زیرا شوهرش را خیلی مسنتر از خودش نشان میداد. بنابراین هر شب موهای مرد را شانه میکرد و موهای سفیدش را میکَند.
اما سفید شدن موهای مرد، زن مسنتر را خوشحال کرده بود؛ زیرا دوست نداشت دیگران او را با مادرشوهرش اشتباه بگیرند. او هر روز صبح موهای مرد را مرتب میکرد و تا جایی که میتوانست موهای سیاه مرد را میکَند. نتیجه این شد که شوهر آن دو زن، بعد از مدت کوتاهی فهمید کاملا طاس شده است.
نکته: اگر به همهی خواستههای متفاوت و متناقض اطرافیان خود پاسخ دهید، بهزودی خواهد فهمید که چیزی برای پاسخگویی نخواهید داشت.
داستانک ۱۰ - انسانها برای چه میجنگند؟
در خاطرات نیل آرمسترانگ نوشته بود: من آدم حساسی نیستم. وقتی خانهی والدینم را ترک کردم، گریه نکردم. وقتی گربهام مرد، گریه نکردم. وقتی در ناسا کار پیدا کردم، گریه نکردم. و حتی وقتی روی ماه پا گذاشتم، گریه نکردم.
اما وقتی از روی ماه به زمین نگاه کردم، بغضم گرفت. با تردید با پرچمی که بنا بود روی ماه نصب کنم، بازی میکردم. از آن فاصله رنگ و نژاد و ملیتی نبود. ما بودیم و یک خانهی گرد آبی. با خود گفتم: انسانها برای چه میجنگند؟
شصت دستم را بهسمت زمین گرفتم و تمام داراییام و کرهی زمین با آن عظمت پشت شصتم پنهان شد و من اشک ریختم.
گردآوری: فرتورچین