قورباغهی گوجه فرنگی ماداگاسکار جانوری خشکیزی و شبزی است. همچنین این قورباغه بهجز زمان زادآوری، جانوری تنهازیست است. این جانوران بدنی کوتاه، پهن، گویمانند و بدون دُم دارند.
ملانصرالدین از کوچهای میگذشت. دو کودک را دید که بر سر زاغی با هم نزاع میکردند و هر یکی از آنها یک بال زاغ را گرفته بهسوی خود میکشید و نزدیک بود حیوان را دو پاره نمایند.
ملانصرالدین کمتر حاضر میشد بهخاطر طلب روزی از خانه خارج شود. روزی زنش به او گفت: از این به بعد اگر همه روزه صبح از خانه بیرون نرفته و تا غروب اقلا بیست دینار نیاوری، به خانه راهت نمیدهم.
پیرزن ایرانی از ایران میاد آمریکا پیش پسرش و تصمیم میگیره شهروند آمریکایی بشه. اما اونجا میگن برای اینکه شهروند اینجا بشی، باید به پنج سوال جواب بدهی و اگر بتونی به چهار تاش پاسخ صحیح بدی...
روزی روزگاری، دزدی طماع که تمام عمرش با دزدیدن اموال مردم اموراتش را گذرانده بود، تصمیم گرفت یک دزدی بزرگ انجام دهد و به خزانهی حاکم دستبرد بزند. او که سالها در کار دزدی تجربه داشت...
یک روز گرم و تابستانی ملانصرالدین در حال استراحت بود و لم داده بود که تق تق در خانه به صدا درآمد. ملا خیلی خسته بود و اصلا نمیخواست بلند شود و در را باز کند. پس با بیمیلی بلند شد و به سمت در رفت.
روزی ملانصرالدین گاوی لاغر داشت که میخواست آن را به بازار شهر ببرد و بفروشد. ملا به زنش گفت: این گاو لاغر به درد ما نمیخورد. زن ملا چیزی نگفت و فقط به شوهرش و آن گاو نگاه کرد.
داشتم از گرما میمردم. به راننده گفتم دارم از گرما میمیرم. راننده كه پیر بود گفت: این گرما كسی رو نمیكشه. گفتم: جالبهها، الان داریم از گرما كباب میشیم، شش ماه دیگه از سرما سگ لرز میزنیم.
تنها چند روز از آفرینش دنیا میگذشت و خداوند برای هر کدام از مخلوقاتش طول عمر تعیین میکرد. الاغ آمد و پرسید: عمر من چقدر است؟ خداوند جواب داد: ۳۰ سال به تو عمر دادم که در خدمت اشرف مخلوقات آدم باشی.
روزی قصابی چشمش درد میکرد و حسابی سرخ شده بود، بهطوری که بهخوبی اطرافش را نمیدید، برای همین مغازهاش را بست و یکراست به مطب حکیمباشی رفت. حکیمباشی از دوستان قدیم قصاب بود.