مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزهای شکایت میکرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش، در مزرعه شخم میزد.
یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایهای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی محکم به پشت سر زن زد و او در دم کشته شد.
در مراسم تشییع جنازهی چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد. هر وقت یک زن عزادار برای تسلیتگویی به مرد کشاورز نزدیک میشد، مرد گوش میداد و به نشانهی تصدیق سر خود را بالا و پایین میکرد، اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک میشد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را به نشانهی مخالفت تکان میداد.
پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.
کشاورز گفت: «خوب، این زنان میآمدند چیز خوبی در مورد همسر من می گفتند، که چهقدر خوب بود، یا چهقدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق میکردم.»
کشیش پرسید: «پس مردها چه می گفتند؟»
کشاورز گفت: «آنها میخواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه!؟»
نگاره: Ebay.es
گردآوری: فرتورچین