مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر زیباروی کشاورزی بود؛ نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگیرد. کشاورز براندازش کرد و گفت: «پسر جان، برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر رو یک به یک آزاد میکنم، اگر تونستی دم هر کدام از این سه گاو را بگیری، میتوانی با دخترم ازدواج کنی.»
مرد جوان در مرتع، به انتظار اولین گاو ایستاد. در طویله باز شد و بزرگترین و خشمگینترین گاوی که در عمرش دیده بود به بیرون دوید. فکر کرد یکی از گاوهای بعدی، گزینهی بهتری باشد، پس به کناری دوید! گاو دوم هم خیلی بزرگ بود؛ مرد جوان به سمت حصارها دوید و گذاشت گاو از مرتع عبور کند و از در پشتی خارج شود.
برای بار سوم در طویله باز شد. یک گاو لاغر سر رسید. مرد هم در موقعیت مناسبی قرار گرفت و درست به موقع بر روی گاو پرید. دستش رو دراز کرد، اما گاو دم نداشت!
نکته: زندگی پر از فرصتهای دستیافتنی است؛ اما اگر به امید آینده، بدون مبارزه به فرصتها اجازهی رد شدن بدهیم شاید دیگر تکرار نشوند.
نگاره: Pixabay.com
گردآوری: فرتورچین