داستان کوتاه گردو بازی

داستان کوتاه گردو بازی

روزی لیلی از علاقه‌ی شدید مجنون به او و اشتیاق بیش از پیش دیدار او با خبر شد. پس نامه‌ای به او نوشت و گفت: اگر علاقه‌مندی که من و ببینی، نیمه‌شب کنار باغی که همیشه از اون‌جا گذر می‌کنم باش.
مجنون که شیفته‌ی دیدار لیلی بود چندین ساعت قبل از موعد مقرر رفت و در محل قرار نشست. نیمه‌شب لیلی اومد و وقتی اونو تو خواب عمیق دید، از کیسه‌ای که به همراه داشت چند مشت گردو برداشت و کنار مجنون گذاشت و رفت. مجنون وقتی چشم باز کرد، خورشید طلوع کرده بود، آهی کشید و گفت: ای دل غافل یار آمد و ما در خواب بودیم. افسرده و پریشون به شهر برگشت.
در راه، یکی از دوستانش اونو دید و پرسید: چرا این‌قدر ناراحتی؟! و وقتی جریان را از مجنون شنید با خوشحالی گفت: این که عالیه! آخه نشونه‌ی اینه که، لیلی به دو دلیل تو رو خیلی دوست داره! دلیل اول این‌که: خواب بودی و بیدارت نکرده! و به‌طور حتم به خودش گفته: اون عزیز دل من، که تو خواب نازه پس چرا بیدارش کنم؟! و دلیل دوم این‌که: وقتی بیدار می‌شدی، گرسنه بودی و لیلی طاقت این رو نداشت، پس برات گردو گذاشته تا بشکنی و بخوری!
مجنون سری تکان داد و گفت: نه! اون می‌خواسته بگه: تو عاشق نیستی! اگه عاشق بودی که خوابت نمی‌برد! تو رو چه به عاشقی؟ بهتره بری گردو بازی کنی!

 

قضاوت همیشه آسان است، اما حقیقت در پشت زبان وقایع نهفته است. چگونگی و کیفیت افراد، وقایع و یا سخنان دیگران به تفسیری است که ما، از آن‌ها می کنیم، و چه بسا که حقیقت، غیر از تفسیر ماست.

 

نگاره: Scitechdaily.com
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۲ مشارکت کننده