داستان کوتاه من با خدا غذا خوردم

داستان کوتاه من با خدا غذا خوردم

پسرکی بود که می‌خواست خدا را ملاقات کند. او می‌دانست تا ‌رسیدن به خدا باید راه دور و درازی بپیماید. به همین دلیل ‌چمدانی برداشت و درون آن را پر از ساندویچ و نوشابه کرد ‌و بی‌آنکه به کسی چیزی بگوید، سفر را شروع کرد.
چند ‌کوچه آن طرف‌تر به یک پارک رسید. پیرمردی را دید که در ‌حال دانه دادن به پرندگان بود. پیش او رفت و روی نیمکت ‌نشست. پیرمرد گرسنه به‌نظر می‌رسید، پسرک هم احساس گرسنگی ‌می‌کرد. پس چمدانش را باز کرد و یک ساندویچ و یک نوشابه ‌به پیرمرد تعارف کرد. پیرمرد غذا را گرفت و لبخندی به ‌کودک زد. پسرک شاد شد و با هم شروع به خوردن کردند.
آن‌ها ‌تمام بعد از ظهر را به پرندگان غذا دادند و شادی کردند، ‌بی‌آنکه کلمه‌ای با هم حرف بزنند. وقتی هوا تاریک شد، پسرک ‌فهمید که باید به خانه بازگردد، چند قدمی دور نشده بود ‌که برگشت و خود را در آغوش پیرمرد انداخت، پیرمرد با محبت ‌او را بوسید و لبخندی به او هدیه داد.
وقتی پسرک به خانه ‌برگشت، مادرش با نگرانی از او پرسید: تا این وقت شب کجا ‌بودی؟ پسرک در حالی که خیلی خوشحال به‌نظر می‌رسید، جواب ‌داد: پیش خدا! پیرمرد هم به خانه‌اش رفت، همسر پیرش با تعجب ‌از او پرسید: چرا این‌قدر خوشحالی؟ پیرمرد جواب داد: امروز بهترین روز عمرم بود، من امروز در پارک با خدا غذا خوردم!

 

نکته: هر جا محبت و ‌مهربانی باشد، خدا هم آن‌جا حضور دارد.‌

 

نوشته‌ی پائولو کوئلیو
نگاره: ArtisticCaptures (istockphoto.com)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۲ مشارکت کننده
یاسر گفت:
شعری از مولوی: دانی که پس از عمر چه ماند باقی - مهر است و محبت است و باقی همه هیچ.