یکی بود، یکی نبود. همین دور و برها مرد مغازهداری بود که یک روز صبح، مثل هر روز در مغازهاش را باز کرد. بسم اللهی گفت و وارد مغازه شد. پارچهای برداشت تا ترازویش را تمیز کند که اولین مشتری وارد مغازه شد.
- سلام آقا!
- سلام خانم!
- لطفا یک کیلو شکر و یک شیشه شیر به من بدهید.
- به روی چشم.
مرد پارچه را کنار گذاشت و رفت تا شکر و شیر بیاورد. مشتری از فرصت استفاده کرد و پرسید: «خوب، حال دخترتان چطور است؟» مرد طبق معمول جواب داد: «خوب است. ممنونم.» اما انگار چیز تازهای کشف کرده باشد، به صورت مشتری خیره شد. مشتری هم که انگار دلیل تردید و ناراحتی صاحب مغازه را فهمیده بود، گفت: «آخر همسایهها میگفتند که توی مدرسه دست دخترتان شکسته! حالا کی گچ دستش را باز میکنید؟ توی این فکرم که با آن دست گچ گرفته، چطوری به درس و مشقش میرسد!»
مرد که دیگر واقعا ناراحت شده بود، عصبانی شد و گفت: «ای بابا! چه گچی؛ چیزی نشده که! چند روز پیش دخترم موقع بازی به یکی از دوستانش برخورد کرده و دستش کمی درد گرفته، بعد از آن به سلامتی برگشته خانه و نشسته سر درس و مشقش.»
مشتری برای نجات از وضعی که پیش آمده بود، حرفهایی زد که صاحب مغازه به آن حرفها توجهی نکرد. شیر و شکر را به دست مشتری داد و او را راه انداخت. اما به این فکر میکرد که چرا هر خبری توی خانه و مغازهی او اتفاق میافتد، دهان به دهان میگردد. بزرگ و بزرگتر میشود و همه از آن خبردار میشوند. اینطوری شد که به فکر پیدا کردن خبرچین اصلی افتاد و نقشهای کشید.
شب که شد، به خانه رفت و خوابید صبح شد و برای نماز صبح از خواب بلند شد. سرخوش رفت تا وضو بگیرد، ناگهان فریادی کشید و کنار حوض افتاد. همسرش سراسیمه از اتاق بیرون آمد و پرسید: «چی شده؛ چرا فریاد میزنی؟» مرد جواب داد: «ندیدی مگر؛ داشتم وضو میگرفتم که ناگهان کلاغی از توی گوشم بیرون آمد و به سر درخت پرید.»
زن نگاهی به درخت انداخت. کلاغی آنجا نبود. با تعجب از مرد پرسید: «کلاغ از گوش تو بیرون پرید؛ کلاغ توی گوش تو چهکار میکرده؟» مرد، آرام آرام از روی زمین بلند شد. حالت افسرده و غمگینی به خودش گرفت. لباسش را تکان داد و گفت: «نمیدانم فقط از تو میخواهم که این موضوع را مثل یک راز در سینه نگهداری و دربارهی آن با کسی حرف نزنی.»
زن قبول کرد مرد لبخندی زد و برای خوردن صبحانه با زنش به داخل خانه رفت. پس از آن هم از خانه خارج شد و رفت سر کارش. آفتاب توی حیاط افتاد زن رفت تا حیاط را آب و جارو کند. زن همسایه سر رسید و پرسید: «ناراحتی؛ چیزی شده؟» زن گفت: «چیزی نیست. اما اگر قول میدهی که این ماجرا را مثل یک راز در سینه نگهداری و به کسی نگویی، میگویم چی شده.» زن همسایه قبول کرد.
زن گفت: «امروز از دو تا گوشهای شوهرم دو تا کلاغ بیرون آمدند و پر زدند و روی شاخههای درخت نشستند.» اما دیگر نمیدانست که حرف از دهان درآید، گرد جهان برآید. زن همسایه گفت: «بلا به دور. چه درد و مرضهایی پیدا میشود!» بعد هم خداحافظی کرد و به خانهاش رفت. به خانهاش که رسید، به شوهرش گفت: «ببینم، گوش تو که درد نمیکند؟» شوهرش گفت: «نه! چه دردی؟» زن همسایه گفت: آخر دیشب گوش مرد همسایه درد گرفته و امروز صبح سه تا کلاغ از گوش او بیرون پریدهاند. گفتم نکند که این بیماری مسری باشد و تو هم گرفته باشی.
مرد همسایه از خانه که بیرون رفت. به یکی دیگر از همسایهها برخورد به او گفت: «مغازهی همسایهمان باز بود؟» همسایه گفت: «بله، چطور شده؟» مرد همسایه گفت: «آخر میگویند که دیشب گوش درد گرفته و امروز پنج تا کلاغ از گوشش بیرون پریده، گفتم نکند بیماریاش آنقدر سخت باشد که به مغازهاش هم نرفته باشد.»
همسایهی دوم که به خانه رسید، برای زنش داستان را تعریف کرد و گفت: «... ده تا کلاغ از گوش بیچاره بیرون پریده است.» آن دیگری گفت...
حدود ظهر بود که زنی وارد مغازه مرد شد و گفت: «خدا بد نده. الحمدالله میبینم که سر حال هستید و مغازه را باز کردهاید.» مرد گفت: «من هر روز مغازه را باز میکنم. مگر قرار بود توی خانه بمانم؟» زن گفت: «آخر میگویند که گوشتان درد گرفته و چهل تا کلاغ از گوشهای شما بیرون پریده.» مرد خندید و گفت: «خودم یک کلاغ از گوشم پر دادم. اما یک کلاغ، چهل کلاغ شد و رفت توی گوش شما!»
از آن به بعد، هر وقت خبری با شاخ و برگ بسیار تعریف شود و بزرگتر از آنچه که بوده نشان داده شود، میگویند: «یک کلاغ چهل کلاغ شده است.»
نگاره: Auburnpub.com
گردآوری: فرتورچین