داستان کوتاه سگ دست‌آموز

داستان کوتاه سگ دست‌آموز

پادشاهی، سگان تربیت شده‌ای در زنجیر داشت که هر یک به هیبت گرازی بود. پادشاه این سگ‌ها را برای از بین بردن مخالفان دربند کرده بود‌. اگر کسی با اوامر شاه مخالفت می‌کرد ماموران شاه آن شخص را جلوی سگان می‌انداختند و سگ‌ها نیز او را در چشم برهم زدنی پاره پاره می‌کردند.
یکی از ندیمان شاه که خیلی زیرک بود با خود اندیشید که اگر روزی شاه بر او خشم گرفت و او را جلوی سگان انداخت چه کند!؟ با این فکر وحشت سراپای وجودش را گرفت، اما پس از مدتی به این فکر افتاد که این سگان را دست‌آموز کند. لذا هر روز گوسفندی می‌کشت و گوشت آن را با دست خود به سگان می‌داد و آن‌قدر این کار را تکرار کرد که اگر یک روز غیبت می‌کرد، روز بعد سگان با دیدن او به شدت دم تکان می‌دادند و منتظر نوازش او می‌شدند.
روزی پادشاه بر آن مرد خشم گرفت و دستور داد که او را جلوی سگان بیندازند. ماموران شاه آن مرد را کت‌بسته جلوی سگان انداختند. اما سگ‌ها که منعم خود را می‌شناختند دور او حلقه زدند و سرها را به روی دست‌ها گذاشتند و خوابیدند و تا یک شبانه روز به همین منوال گذشت.
فردای آن روز رئیس ماموران که از پشیمانی شاه آگاه شد به نزد وی رفت و ماجرای نخوردن سگان را بازگو کرد و به شاه گفت:

این شخص نه آدمی، فرشته است - کایزد ز کرامتش سرشته است
او در دهن سگان نشسته - دندان سگان به مهر بسته

پادشاه با شتاب آمد تا آن صحنه را ببیند و سپس گریان به دست و پای آن مرد افتاد و عذر خواست و گفت: تو چه کردی که سگان تو را نخوردند؟ مرد گفت: ده سال نوکری تو را کردم این شد عاقبتم، اما چند بار به این سگان خدمت کردم و به آن‌ها غذا دادم و آن‌ها مرا ندریدند.

سگ صلح کند به استخوانی - ناکس نکند وفا به جانی

 

نگاره: Otsphoto (stock.adobe.com)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۴ مشارکت کننده
یاسر گفت:
سگ بفهمه دوستش داری، تا عمر داره وفادارت می‌مونه. آدم بفهمه دوستش داری، هار می‌شه.