روزی بود و روزگاری. در آن روزگار دو نفر مثل سگ و گربه به جان هم افتاده بودند و با هم دعوا میکردند. هیچ کس نمیدانست آنها سر چه موضوعی با هم دعوا میکنند. تا اینکه یک نفر از آنها دیگری را زخمی کرد. مردم، مرد زورمند را دستگیر کردند تا پیش قاضی ببرند و مرد کتک خورده را آرام کرده و صورتش را با دستمالی بستند. مردم، مرد زورمند را کشانکشان میبردند.
وقتی عصبانیت او فروکش کرد مرد با خود گفت: دیدی چه بلایی سر خودم آوردم. او طلبش را از من میخواست. حرف بدی که نمیزند! یکی از ماموران گفت: وقتی جناب قاضی به حسابت رسید آن وقت آدم میشوی. مامورها او را به حضور قاضی بردند. قاضی پرسید: چه شده؟
مرد زورمند شروع به گریه و زاری کرد. بعد هم با ناله گفت جناب قاضی من بیگناهم. زن و دو تا بچه دارم، آبرو دارم، به من رحم کنید. بعد هم برای اینکه دل قاضی را به رحم آورد با ناله و زاری ادامه داد. پایم درد میکند، دستم درد میکند.
قاضی فریاد زد: ساکت. بعد لبخندی زد و گفت: من که قصد نداشتم تو را به زندان بیاندازم و یا کتکت بزنم. من هنوز نمیدانم که تو را به چه اتهامی اینجا آوردهاند؟ اما تو با این داد و بیداد و آه و نالهات به من ثابت کردی که هم گناهکاری و هم باید شلاق بخوری و به زندان بروی.
از آن به بعد دربارهی کسی که بخواهد با مظلومنمایی و گریه و زاری گناهش را بپوشاند میگویند: پیش از چوب غش و ریسه میرود.
نگاره: Kindpng.com
گردآوری: فرتورچین