روزی ملک الموت به سراغ مردی آمد. مرد متوجه شد که فرستادهی خدا با چمدانی در دست به او نزدیک میشود. فرشته به او گفت: بسیار خب، وقت رفتن است.
مرد: به این زودی؟ آخه من نقشههای زیادی داشتم.
فرشته گفت: متاسفم اما وقت رفتنه.
مرد: چی توی این چمدونه؟
فرشته گفت: وسایل و متعلقات تو.
مرد: وسایل من؟ یعنی لباسها، پول و...؟
فرستادهی خدا: اونها که متعلق به تو نبود، متعلق به دنیا و زمین بود.
مرد: یعنی اونها خاطرات من بودن؟
فرشته: اونها هیچ وقت مال تو نبودن. در واقع اونها متعلق به زمان بودن.
مرد: آیا اونها استعدادهای من نبودند؟
فرشته: اونها هیچ وقت مال تو نبودن. اونها مربوط به شرایط بودن.
مرد: پس خانواده و دوستانم چی؟
فرستادهی خدا: متاسفم اونها هرگز متعلق به تو نبودن. اونها فقط بستگی به مسیر زندگیت داشتن.
مرد: زن و فرزندم چی؟
فرشته: اونها مربوط به قلب تو بودن.
مرد: پس بدنم چی؟
فرشته: اون هم متعلق به خاک بود.
مرد: تکلیف روحم چی میشود؟
فرشته: اون متعلق به خداست.
مرد با ترس و ناامیدی چمدان را از فرستاده خدا گرفت و باز کرد. چمدان خالی بود. او در حالی که قطرهای اشک از گونهاش پایین غلطید گفت، یعنی من هیچگاه چیزی نداشتم؟
فرستادهی خدا: درسته. فقط لحظاتی که زندگی کردی مال توست. زندگی یک لحظه است. لحظهای که متعلق به توست. به همین دلیل مادامی که اونو داری ازش لذت ببر. پس به هیچ مشکلی اجازه نده تو رو از لذت بردن منع کنه. حالا که زندهای زندگی کن و شاد بودن را فراموش نکن، چون تنها چیز مهم همینه. تمام چیزهای مادی و هر چیزی که تا حالا براش مبارزه کردی متعلق به تو نیستند.
چمدانت را جوری آماده کن تا فرستادهی خدا تو را با بار عشق به سوی او رهنمون سازد.
نگاره: Saddlebackleather.com
گردآوری: فرتورچین