داستان کوتاه چهار سخنی که زاهد را تکان داد

داستان کوتاه چهار سخنی که زاهد را تکان داد

زاهدی گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد.
اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه‌ی لباسم را جمع کردم تا به او نخورد. او گفت: ای شیخ خدا می‌داند که فردا حال ما چه خواهد بود!
دوم مستی دیدم که افتان و خیزان راه می‌رفت. به او گفتم: قدم ثابت بردار تا نیفتی. گفت: تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده‌ای؟
سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت. گفتم این روشنایی را از کجا آورده‌ای؟ کودک چراغ را فوت کرد و آن را خاموش ساخت و گفت: تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟
چهارم زنی بسیار زیبا که در حال خشم از شوهرش شکایت می‌کرد. گفتم: اول رویت را بپوشان، بعد با من حرف بزن. گفت: من که غرق خواهش دنیا هستم، چنان از خود بی‌خود شده‌ام که از خود خبرم نیست، تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟

 

نگاره: Hossein Behzad (commons.wikimedia.org)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۱ مشارکت کننده