داستان کوتاه سبیل ببر

داستان کوتاه سبیل ببر

روزی خانم جوانی به‌نام «یون اوک» به خانه‌ی راهبی که در کوهی اقامت داشت رفت. آن راهب، حکیمی مشهور و سازنده‌ی طلسم‌ها و شربت‌های سحرآمیز بود. او در آن‌جا به راهب گفت: «مشکل، شوهرم است. او برای من خیلی عزیز است. در سه سال گذشته او این‌جا نبود و به جنگ رفته بود. اما حالا که برگشته است، به ندرت با من و هر کس دیگری حرف می‌زند. اگر من هم حرفی بزنم به‌نظر نمی‌آید که می‌شنود. وقتی سخنی بگوید، همراه با خشونت است. اگر من غذایی درست کنم که دوست نداشته باشد. آن را کنار می‌زند و با عصبانیت اتاق را ترک می‌کند. بعضی وقت‌ها که باید در شالیزار کار کند، او را می‌بینم که بیکار روی تپه نشسته است و به دریا نگاه می‌کند. استاد من می‌خواهم شربتی به شوهرم بدهی تا او همان‌طور که بود، خوب و دوست داشتنی شود.»
راهب دقایقی تامل کرد و سپس گفت: «شربت تو را می‌توان درست کرد، ولی مهم‌ترین چیز لازم برای آن سبیل ببر زنده است. آن را برای من بیاور تا آن‌چه را می‌خواهی به تو بدهم.»
یون اوک به خانه رفت. او درباره‌ی چگونگی به‌دست آوردن موی سبیل ببر خیلی فکر کرد. سپس در یکی از شب‌ها، زمانی که شوهرش خواب بود، با یک ظرف برنج و سس گوشت در دست از خانه بیرون رفت. او به محلی در کوهستان رفت که معلوم بود ببر در آن‌جا زندگی می‌کند. در نقطه‌ی خیلی دور از غار محل زندگی ببر، ظرف غذا را نگاه داشت و ببر را صدا زد تا بیاید و بخورد، ولی ببر نیامد.
یون اوک شب بعد دوباره رفت. این بار به غار کمی نزدیک‌تر شد و دوباره یک کاسه غذا عرضه کرد. او هر شب به کوه می‌رفت. هر بار از شب پیش چند قدم به غاز نزدیک‌تر می‌شد. کم‌کم ببر به دیدن او در آن‌جا عادت کرد.
یون اوک شبی به اندازه‌ی یک پرتاب سنگ به غار نزدیک شد. این بار ببر چند قدم به‌سوی او آمد و توقف کرد. هر دو در نور ماه ایستاده بودند و یک دیگر را می‌نگریستند. شب بعد این کار دوباره تکرار شد و این بار آن‌ها به‌قدری به یکدیگر نزدیک بودند که یون اوک توانست با صدایی نرم و ملتمسانه با ببر حرف بزند.
شب بعد، ببر پس از نگاه دقیق به چشمان یون اوک، غذایی که یون اوک آورده بود را خورد. از آن به بعد، وقتی که شب‌ها یون اوک می‌آمد، ببر را می‌دید که در آن کوره‌راه انتظارش را می‌کشد. وقتی که ببر غذایش را خورد، یون اوک توانست با متانت سر او را با دست‌هایش مالش دهد.
از شب نخستین ملاقاتش حدود ۶ ماه گذشته بود که سرانجام شبی یون اوک بعد از نوازش سر آن حیوان به او گفت: «ببر عزیز، حیوان سخاوتمند، من یک موی سبیل تو را لازم دارم. از دست من عصبانی نشو.» و او یکی از موهای سبیل ببر را کند.
صبح روز بعد، درست وقتی که خورشید از کرانه‌ی دریا به آسمان بالا رفت، یون اوک در خانه‌ی کوهستانی مرد راهب بود. او فریاد زد: «حکیم مشهور! من آن را به‌دست آوردم، من موی سبیل ببر را کندم، اکنون شما می‌توانید شربت سحرآمیزی را که قول داده بودید درست کنید و بدین ترتیب شوهرم دوباره دوست داشتنی و خوب خواهد شد.»
حکیم آن مو را گرفت و امتحان کرد و قانع شد که واقعا موی سبیل ببر است. او به جلو خم شد و آن را در آتشی که در اتاقش مشتعل بود انداخت. خانم جوان با نگرانی فریاد زد: «اوه، آقا با آن چه‌کار کردید!»
حکیم گفت: «به من بگو که آن مو را چگونه به‌دست آوردی؟»
یون اوک گفت: «با یک ظرف غذا، من هر شب به کوه رفتم. شب‌های اول در فاصله‌ی دوری ایستادم و هر شب کمی نزدیک‌تر شدم. وقتی اعتماد ببر را جلب کردم، با نرمی و اشتیاق با او حرف زدم و به او فهماندم که فقط خوبی او را می‌خواهم. صبور بودم. هر شب برای او غذا بردم، می‌دانستم که او نمی‌خورد، ولی به کارم ادامه دادم. هیچ‌گاه به تندی با او حرف نزدم، هیچ‌گاه او را سرزنش نکردم. سرانجام شبی او چند قدمی به‌سوی من آمد. پس از جلب اعتماد او بود که مویی از سبیلش کندم.»
حکیم گفت: «اجازه بده بپرسم که آیا یک مرد از یک ببر شریرتر است؟ آیا او به مهربانی و درک و فهم ، کمتر واکنش نشان می‌دهد؟ اگر تو می‌توانی اعتماد یک حیوان وحشی را با مهربانی و ملایمت به‌دست آوری، بی‌تردید می‌توانی همان کار را با شوهرت هم بکنی.»

 

نوشته‌ی هارولد کورلندر
نگاره: -
گردآوری: فرتورچین

۰
از ۵
۰ مشارکت کننده